اين را خودشان تعريف ميكنند. ميگويم: «من 18سال زير بارون زندگي كردم. بارون برام خاطرهانگيزه اما راستش اشباع شدم از خيسي». آقاي سعيدي ميگويد: «اشباع؟ يعني به رحمت خدا ميگي كفايت ميكنه؟» لب ميگزم و ميخواهم چيزي بگويم اما خودم ميفهمام كه حرف بدي زدهام. چيزي نميگويم. خانم آقاي سعيدي به آيدا ميگويد كه آقاي سعيدي اول گلها را برد زير باران و بعد خودش لباس پوشيد و گفت: «خانم بيا بريم تو دل رحمت الهي». آيدا هم مثل من از باران سير است. اصلا خود من كه 12 سال دوران تحصيل را در شمال زندگي كردهام، آرزو بهدلم مانده بودم كه يك زنگ ورزش را برويم توي حياط مدرسه و بازي كنيم و به توپ لگد بزنيم. از بس باران بود، درهاي همه كلاسها بسته بود و بخاريهاي نفتسوز با آن دود و دم خاصشان روشن بودند و خلاصه رطوبت بود و رخوت.
آقاي سعيدي و همسرش كه ميروند، به آيدا نگاه ميكنم، هر دو خندهمان ميگيرد، ميگويم: «بارون رو كجاي دلم بذارم؟» آيدا ميگويد: «عذاب وجدان بهم دادن. تا بارون مياد من و تو ميگيم، واي باز سر ظهر، شب شد و اينها ميگن داري از رحمت خدا رو ميگردوني؟» سرم را به علامت تأييد تكان ميدهم. فقط عذاب وجدان برايمان باقيمانده است. حالا يكيدو هفتهاي است كه حرفي درباره باران بين ما رد و بدل نميشود اما معلوم است كه منتظريم تا باراني ببارد و برويم از دست اين عذاب وجدان خلاص شويم و يكجوري بهخودمان ثابت كنيم كه باران را دوست داريم. ساعت نزديك 11 شب است و نشستهام توي اتاق كارم و مشغول نوشتن هستم، آيدا سراسيمه ميپرد توي اتاق و ميگويد: «لباس بيرونت رو بپوش كه بارون داره مياد». با عجله لباس ميپوشيم و ميرويم يك ساعت قدم ميزنيم زير باران و خيس خيس ميشويم. دم در خانه ميگويم: «آخيش عذاب وجدانم كم شد».
آيدا هم سر تكان ميدهد و ميگويد: «آره خدارو شكر» هنوز از پلهها بالا نرفتهايم كه آقاي سعيدي ميگويد: «تو اين كثيفي چطور رفتيد بيرون؟» از ماجراي روگرداندنمان از باران رحمت و عذاب وجدانش ميگوييم و او ميگويد: « شهر پر آلودگي بود، بارون رحمت اومد، آلودگيها رو شست. اما شما 2 تا رفتيد زير بارون كثيف». به آيدا نگاه ميكنم و بعد به آقاي سعيدي ميگويم: «آقاي سعيدي لطف كن هر وقت به صلاحمون هست بگو ما بريم زيربارون. اينجوري، هم شما مدام ناراحت نميشي و هم ما هي عذاب وجدان نميگيريم».