مينشست اينجا و براي بار هزارم فكرش پر ميكشيد به آخرين لحظههاي آخرين روز، آخرين ديدار و آخرين گفتهها... . گفته بود شالت را محكم ببند اما نگفته بود ساعت 5 عصر، وقتي آخرين رگههاي خورشيد از صفحه آسمان محو شود مثل هميشه با 2استكان چاي تازه دم هلدار منتظرش ميماند. گفته بود كيف و كليد يادت نرود اما نگفته بود هيچ صدايي اندازه آهنگ چرخيدن كليد او توي قفل در گوشاش را نمينوازد. گفته بود نان تازه و سيب قرمز بخر اما نگفته بود: «دل توي دلم نيست تا برگردي».
چرا هيچ وقت اين را نگفته بود؟ شايد فكر ميكرد چه عبارت عجيبي! مگر ميشود دل توي دل آدم نباشد؟ اگر توي دل آدم نيست پس كجاست؟ حالا ميفهميد؛ حالا كه بند بند زندگياش با اين عبارت درآميخته بود؛ حالا كه هر روز، وقت و بيوقت روي صندلي كنار راديو مينشست و موجها را براي يافتن تمام نواهاي خاطرهانگيز آن روزها زير و رو ميكرد ميفهميد؛ حالا كه جز توي قاب عكس، اثري از او نبود... تازه ميفهميد دل كه توي دل نباشد، هيچچيز سر جايش نيست. آدم نه روي صندلي چوبي آرام ميگيرد، نه خاطرهانگيزترين نواهاي دنيا به دلش قرار ميدهد و نه حتي زيباترين سطرهاي يك كتاب شاعرانه قطور... .
دل كه توي دل نباشد، آدم يكسره پشت پنجره است... ديگر نه ميشود نشست، نه گوش داد و نه خواند. زندگي ميشود يك عمر ايستادن كنار پنجره؛ يك عمر حسرت نگفتهها يا مرور ايكاشها... زندگي ميشود يك عمر سرزنش يا فرياد بيفايده اين سؤال كه چرا هيچ وقت نگفتي «دل توي دلم نيست تا برگردي؟»