تاریخ انتشار: ۹ دی ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۰

تمام سال را منتظر پاییز می‌مانم تا بیاید و برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی‌اش را به زیر پایم بریزد، تا از صدای خش‌خششان قند توی دلم آب شود.

آن‌وقت از اول چهارباغ تا آخرش را که مي‌رسد به سی‌وسه‌پل، می‌روم و برمی‌گردم، آن هم نه یک‌بار، بیست ‌و هفت‌بار، اما بگو یک برگ خشک، حتی یه برگ خشک هم نمی‌بینم.

سرفه‌ام می‌گیرد و بند هم نمی‌آید. نگاهم را از روی زمین برمی‌دارم و به رو‌به‌رو نگاه می‌کنم. نکند این‌جا زمین نیست، چرا آدم‌ها این‌طور شده‌اند؟ نکند زمین و زمان قاتی‌پاتی شده‌اند و به هزارسال بعد آمده‌ام؟

آدم‌ها ماسک‌هایشان را تا پیشانی بالا کشیده‌اند. سرم را که بالا می‌آورم، آسمان آبی را مي‌بینم كه گرد و غبار و سیاهی آن را پوشانده. بله، این است نتیجه‌ی وقتی که به بهانه‌ها‌ی فلان و فلان، درخت‌ها را یکی یکی قطع می‌کنند!

 

پريسا شادكام

13ساله از نجف‌آباد

عكس: هانيه راعي، خبرنگار جوان از دماوند