چند روزی بود برف میبارید؛ نه در شهر که در ذهنم. چند روزی بود از چشم خورشید دور مانده بودم تا اینکه امروز آفتابی شدم.
آفتابی شدم، مثل اولین جوانههایی که از برف بیرون میآیند. دیدهای نور خورشید روی پوست ظریفشان میدرخشد و در دلت قند آب میشود از نشانههای تازهی زندگی؟
امروز من به آغاز یک زندگی رسیدم. از پشت برفهای پیدرپی که بیرون آمدم، گرمای آفتاب را روی صورتم احساس کردم و با خودم فکر کردم چه احساس دلچسبي.
صداهایی از جریان زندگی در اطرافم جاری بود که به خودم گفتم: چهقدر خوب است گیاهبودن.
دیدهای گیاهی را که از شوق زندگی تازه شعر میخواند؟ من یک گیاه لطیف و احساساتی شدم که با خودش زمزمه میکرد: «خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند/ و دست منبسط نور روی شانهی آنهاست»1 و از این تصویر بینظیر قند در دلم آب میشد.
چند روزی بود باران میبارید نه در شهر، که در ذهنم. چند روزی بود از چشم خورشید دور مانده بودم تا اینکه امروز آفتابی شدم.
دیدهای خاک نمناکشده از باران را که بوی خوشبختی میدهد؟ دیدهای عطر آرامشبخشش همهجا را میگیرد و لبخند محوی روی صورتت به جا میگذارد؟
دیدهای وقتی این عطر با گرمای ملایم آفتاب همراه میشود چه حس خوبی در دلت بهوجود میآورد؟ فهمیدهام وقتی گیاه باشم زندگیام پر از این خوشبختیهای ظریف است.
گیاهی هستم که میدانم بعد از اینهمه روز بارندگی، بعد از اینهمه روز دوربودن از خورشید، در اولین روز رو در رویی با آفتاب هزار حوصلهی سبز برای جوانهزدن دارم.
من یک گیاه سبزم که همیشه در دلش شوق بزرگشدن دارد، شوق قدکشیدن و رسیدن به بالاهایی که دست هیچ موجود زندهای جز گیاهان به آن نمیرسد.
تمام زمستان در خواب میبینم حوصلهی سبزم جهان را در بر گرفته است، خواب میبینم پیامآور شادیها میشوم و جهان از بازگشت من به زندگي، قند در دلش آب میشود.
چند روزی بود که در دلم برف میبارید. دانههای برف همان قندهایی بودند که آب میشدند و من از خنکی خوب دانههای آب شده، احساس سر زندگی میکردم.
از قلبم، از فکرم و از سر انگشتانم جوانه میروید. تصویری که اینروزها جهان از من می بیند «خواب» است، من به خواب زمستانی رفتهام، اما در ذات سبزم بیدارم و هوشیار. بهار که بشود روزهای پیدرپی بیدار خواهم ماند. حالا روزهای متوالی در خواب خواهم بود و شبانهروز رؤیاي شکفتن خواهم دید.
-----------------------------------------
1. دو سطر از شعر «مسافر» سهراب سپهری