آن موقع در شهر، تازه جايي را كرايه كرده بوديم و يك ماهي هم ساكنش بوديم. بچه گريه ميكرد و من ميگفتم الان ميرسيم. بعد با همان زبان شكستهاش گفت: «اينجا نه. اونجا قيچي آبي داشتم». همه اسباببازيهايي را كه دوست داشت همراهم برداشته بودم اما هيچوقت فكر نميكردم قيچي آبي اهميتي داشته باشد. هيچوقت پسرم دلبستگي خاصي به قيچيآبي نشان نداده بود اما اين برايش نشانهاي كوچك بود؛ نشانهاي كه خانه اصلي را از بقيه خانهها جدا ميكرد. يا بهتر بگويم خانه را از ايستگاههايي كه گاهي مأمن ما ميشوند، جدا ميكرد. حتي در 2سالگي هم براي انسان، اشياي كوچك نشانه رسيدن هستند؛ نشانههايي از فضايي كه ميشود آن را به تمامي تصاحب كرد؛ جايي كه كاملا آشناست.
در آن روزهاي دلهرهآور بعد از اسبابكشي، وقتي هنوز با خانه جديد اخت نشدهايم، به همين اشيا پناه ميبريم. با آويختن تابلوي قديمي به ديوار احساس امنيت ميكنيم. با گذاشتن همان قندان قديمي روي ميز فكر ميكنيم آرام گرفتهايم. با پهن كردن همان روميزي كهنه هميشگي... . اشيا، تكههايي از مسكن ما را ميسازند و كوچك را به ياد ما ميآورند. خوبياش اين است كه اشيا را ميشود تصاحب كرد. ميشود آنها را به تمامي در اختيار داشت. ميشود تكههاي شكستهشان را به هم چسباند و با آنها همراه شد. گاهي بايد مكث كنيم و ببينيم كه همين اشيا، چگونه براي ما فضايي ميسازند كه خوشايندمان است. چگونه ما را به مقصد ميرسانند و چگونه گاهي يك فضاي معمولي را به جايي خاص تبديل ميكنند.
شايد هم اشيا جان داشته باشند و ما يك روز كشف كنيم مجسمه ساكتي كه از اين خانه به آن خانه همراهمان بردهايم حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. شايد يك روز زبان باز كند و سراغ همان خانهاي را بگيرد كه ميشد در تراسش به ستوني تكيه داد و رو به شهر به خيال روزهاي نيامده فرو رفت... شايد يك روز بالاخره مجسمه از دلبستگيهايي بگويد كه به پرندههاي روي هره دارد يا به خط كج آفتاب دم غروب يا صداي خندههاي بچهاي كه ديگر براي بازي با قيچي آبي خيلي بزرگ شده است... .