دلم ميخواست آخرين روز آذر را اينجا به شب ميرساندم. مينشستم زير درخت سبز نارنج و چراغاني نارنجها را لابهلاي شاخهها نگاه ميكردم. نگاه ميكردم به سرشاخههاي بلند سروها در آسمان.
چرخ ميزدم در باغ و از حياطي به حياط ديگر و از سنگ مزاري به سنگ مزار ديگر و سعي ميكردم خطوط قديمي را بخوانم و بدانم اينجا چه كسي آرميده است. ميرفتم كنار حوضها ميايستادم كه شايد برگهاي زرد پاييزي رنگارنگش كرده بود.
غروب كه ميشد، ميرفتم زير تالار بيستستونه ميايستادم. شايد ماه در آسمان بود و شايد تكه ابري نيمي از ماه را پوشانده بود و شايد...
بعد آرام از پلهها پايين ميآمدم و ميرسيدم زير آن گنبد كوچك كاشي. ميايستادم كنار سنگ و ديوان حافظ را باز ميكردم. شايد اين غزل ميآمد:
رواق منظر چشم من آشيانهي توست
كرم نما و فرود آ كه خانه خانهي توست
دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد
كه در چمن همه گلبانگ عاشقانهي توست
چه شبي ميشد آن شب، اگر من در حافظيه بودم...
* * *
روزي از روزهاي ارديبهشت اينجا بودم. ساعت هشت صبح بود كه به ايستگاه رسيدم و به تاكسي گفتم كه من را صاف ببرد حافظيه. با خودم فكر ميكردم چه حالي دارد خلوتِ صبحِ زودِ بهشتِ شيراز با حافظ، با بهار نارنج و باد كه سرشاخههاي سروها را تكان ميدهد...
وقتي رسيدم باورم نميشد! اينهمه جمعيت و اين ساعت صبح؟! دانشآموزان چند مدرسه آنجا بودند. بچههاي دبستاني قيل و قال ميكردند در باغ حافظ و بچههاي بزرگتر زير درختان نارنج بساط پهن كرده بودند و خوراكي ميخوردند و دبيرستانيها دور سنگ مزار جمع شده بودند و حافظ ميخواندند يا عكس يادگاري ميگرفتند.
آدمهاي ديگر هم بودند. كساني كه آن ساعت صبح شايد دلشان هواي حافظ را كرده بود يا سر راهشان به زيارتي آمده بودند، يا مسافراني مثل من با فرصت كم و با آرزوي يك لحظه خلوت با حافظ.
بله... حافظ خواستار زياد دارد و حتماً شبهاي يلدا هم آنجا ولولهاي است از جمعيت! از بزرگ و كوچك، همراه با ديوان حافظ و مشغول غزلخواني و عكاسي. حتماً خلوت كردن با حافظ در چنين شبي غيرممكن است.
با اين همه كاش آنجا بودم شب يلدا، گوشهاي مينشستم، حتي از دور، همينقدر كه در زير نور ماه گنبد كوچكش را ببينم و غزلي از حافظ بخوانم. شايد غزل اين بود:
سرود مجلست اكنون فلك به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرينسخن ترانهي توست
- گل ِ انار ِ شب ِ يلدا
گاهي هيچ نوشيدنياي به قدر آب انار آرامم نميكند، گاهي هيچ آشي به قدر آش انار در سرماي زمستان نميچسبد، گاهي هيچچيزي به قدر يك قاشق رب انار مزه نميدهد، گاهي هيچ ناهاري به قدر آلوناردون خوشمزه نيست...
اما انار شب يلدا چيز ديگري است... همان انار است، همان گردي سرخ تاجدار و همان دانههاي سرخ درخشان و همان طعم ترش و شيرين و همان دانههاي سفت زير دندان... اما وقتي پدرم مثل يك سنت قديمي انارها را گل ميكند، وقتي گلهاي انار توي ظرف بلوري چيده ميشود، وقتي طعم ملس انار با گلپر مخلوط ميشود، وقتي در خانه صداي موسيقي بلند ميشود و شجريان ميخواند:
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروايي
و وقتي چاشنياش صداي چكچك شكستن پسته و تخمه باشد و پچپچ مهمانها طعم اين انار چيز ديگري است.
انگار سرختر است و زيباتر است و خوشمزهتر است و پرخاصيتتر است. انگار اگر آن را بخورم تمام زمستان مريض نميشوم. انگار روئينتن ميشوم با گلِ انار دلرباي شب يلدا.