و يك مادر، بزرگترين آرزويش در اين مرحله كه اوج ناتواني كودك است، بزرگ شدن اوست. به همين دليل، براي من، دستهبندي سالمندان، بيماران قلبي و كودكان زير 4سال كه براي مواجهه با آلودگي هوا ارائه ميشود، دستهبندي رنجآوري است. نميتوانم و اصلا دلم نميخواهد پسرم در اين دستهبندي قرار بگيرد. اين واقعيت كه او مثل همه بچههاي ديگر در روز 22هزار بار بيشتر از مادرش نفس ميكشد، من را ميترساند! مثلا اگر من نتوانم و اصلا نخواهم، آيا او قول ميدهد در اين هواي آلوده همان اندازه كه من نفس ميكشم، تنفس كند و كمتر آلودگيها را وارد ششهاي نازنيناش كند؟
يا آيا ميتوانم بگويم من دلم نميخواهد كه هر وقت ميرويم پارك، آنقدر بخندي و بدوي؟ چون تمام مدت دهانت باز ميماند و هواي آلوده بيشتري وارد ريههاي صورتيات ميشود؟ اما اگر پسرم هم حرفم را گوش كند و مثل آدم بزرگها با دهان بسته و به تعداد كمتر نفس بكشد و كمتر بخندد، با كوچولو بودنش چكار كنم؟ كدام مادري ميتواند هميشه بچهاش را قلمدوش كند كه او بهخاطر قد كوتاهش آن پايين در مركز تجمع آلودگيهاي سنگين شده و فرود آمده بر زمين نباشد؟ چطور ميشود اين كارها را و خيلي كارهاي ديگر را انجام بدهم تا پسرم در معرض هواي تيره و آلوده اين شهر نباشد؟ هميشه بعد خواندن هر خبر يا تحليل جديد، يا هشدار همگاني در مورد آلودگي هوا، به سرعت به همين جا ميرسم. به همين جا كه چكار بايد بكنم؟
و بعد از توصيههايي كه دهان به دهان شنيدهام يا در اينترنت خواندهام، به راههايي فكر ميكنم كه فراتر از شرايط و تواناييهايمان است؛ راههايي كه ميتوانم به كمك آنها پسرم را از دست آلايندهها فراري بدهم و ببرم يك جاي تميز. بدون اينكه مدام بخواهم بگويم:«كمتر نفس بكش پسر!». اما وقتي خبرهاي جديد را ميخوانم، و به راههاي همگاني فرار از هواي آلوده فكر ميكنم، تازه ياد بچههاي ديگر ميافتم. ياد كوچولوهاي ديگر با ريههاي تازهشان كه براي رشد بيشتر و بزرگ شدن، لازم دارند كه بيشتر نفس بكشند!