تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۳

همشهری دو - محمود قلی‌پور: برای ما که بچه بودیم، مهمانی شب یلدا از وقتی شروع می‌شد که پشت در خانه عزیز، صدای لخ و لخ دمپایی دایی رضا را می‌شنیدیم.

زنگ خانه را كه مي‌زديم، دايي‌رضا از آن سر حياط يعني جايي كه عمارت قديمي بود، دمپايي‌اش را روي زمين مي‌كشيد و همانطور كه سمت در مي‌آمد، مي‌گفت: «شب طولاني يلداست، منم خسته از اين راه درازم، مي‌دوني؟ جون تو پاهام نيست اما تا كه شب تموم بشه، در روتون وا مي‌كنم تا كه با هم شب تاريك و بلند رو طي كنيم». آن موقع وقتي صداي كشيده شدن دمپايي دايي‌رو روي زمين سيماني خانه عزيز مي‌شنيديم، ذوق مي‌كرديم و وقتي در باز مي‌شد، مي‌پريديم توي بغل دايي و مي‌گفتيم: «اومديم يارت بشيم، همراه كارت بشيم، تا بريم با همديگه اين شب تار رو طي كنيم». اين را هم خودش يادمان داده بود. بعد كه مي‌نشستيم دور دايي‌رضا و مي‌گفتيم اون شعر رو برامون بخون، مي‌گفت: «اون شعريه كه بايد از پشت در شنيدش».

ما هم بچه بوديم و زودباور. اينطور بود كه آن شعر برايمان شده بود، نخستين برنامه شب يلدا. از دوستان‌مان مي‌پرسيديم كه دايي شما چطور شعر «طي كردن شب بلند» را براي‌تان مي‌خواند؟ و آنها هاج‌وواج نگاه‌مان مي‌كردند و ما هم خوشحال كه جشن شب يلداي ما از جشن همه بهتر است.

تا اينكه سقف عمارت قديمي ترك برداشت. با نخستين باران پاييزي چنان آبي راه افتاد توي خانه عزيز كه بيا و ببين. همه بسيج شدند كه خانه را تعمير كنند اما هر طرفش را دست مي‌زدند يك جاي ديگرش خراب مي‌شد. ما بچه‌ها هم با توپ و تشر همين دايي‌رضا ايستاده بوديم يك گوشه حياط؛ مثل خانواده‌اي كه پشت اتاق عمل منتظر ايستاده باشد، نگران بوديم.

القصه اينكه قرار شد خانه را بكوبند و بسازند و طولي هم نكشيد كه كوبيدند و ساختند و ديگر نه عمارتي بود نه حياطي و نه لخ و لخ دمپايي دايي در شب‌هاي يلدا. ما هم كمي بزرگ‌تر شده بوديم. زنگ خانه را مي‌زديم، دايي از طبقه چهارم گوشي آيفون را برمي‌داشت و مي‌گفت: «رمز شب؟» ما هم بي‌رمق‌تر از خودش مي‌گفتيم: «دشمنان تاريكي». مي‌رفتيم مي‌نشستيم دور سفره‌اي كه خود دايي پهن كرده بود، بزرگ‌ترها به‌خاطر كلسترول و قند و فشارخون كمتر دست به آجيل مي‌رساندند و ما هنوز شور جواني به سر داشتيم و بي‌هيچ رعايتي مي‌خورديم و شعر حافظ مي‌نوشيديم. اما امسال آن را هم نداريم، زنگ زدم به فاميل كه برويم خانه عزيز. هر كسي يك چيزي مي‌گويد و عذر مي‌خواهد. دوست دارم باز زنگ بزنم به فاميل و بگويم: «شب طولاني يلدا با ياد دايي و عزيز سحر مي‌شود نه با رخوت و عزلت‌نشيني».