«نفس» هر چند به اندازه فيلم پيشين در جشنواره ديده نشد اما نشان داد آبيار ميتواند داستانهاي پرشاخ و برگتر از شيار143 را هم روايت كند. فيلم سوم اين بانوي فيلمساز از مدتي پيش در سينماهاي سراسر ايران به نمايش عمومي درآمده و با وجود كم بودن تعداد سالنهاي نمايش، از مرز فروش يكميليارد تومان گذشته است. با آبيار درباره نفس و حاشيههاي آن گفتوگو كردهايم.
- نفس از معدود اقتباسهاي ادبي موفق اين سالهاي سينماي ايران است كه براساس يكي از داستانهاي خود شما ساخته شده و يك دختربچه در آن نقش محوري دارد. چه شد كه سراغ اين داستان رفتيد؟
بعد از شيار143من چند پيشنهاد داشتم و ميخواستم يك سهگانه زنانه درباره جنگ بسازم. دنبال كاري متفاوت بودم و ميخواستم يك كار اجتماعي معاصر انجام دهم. كار نوشتن رمان نفس تازه تمامشده بود و من قصد داشتم آن را بهدست ناشر بسپارم. داستان را به آقايان محمدحسين قاسمي و ابوذر پورمحمدي (تهيهكنندگان شيار143) دادم كه بخوانند و پيشنهاد شد آن را به فيلمنامه تبديل كنم.
- بهنظر ميرسد ساختن نفس براي شما يك ريسك واقعي بود!
يك ريسك خيلي بزرگ. من ميخواستم يك كار آوانگارد از زاويه خيلي ناملموس بكنم كه راوي آن يك كودك است، نگاه كودكانه و انيميشن دارد و خيلي چيزهاي جديد و داستان هم به شكلي خاص روايت ميشود. از اين نظر خيلي ريسك بزرگي بود. من كلا ريسكپذيرم و بعد از اين هم انتظار داشته باشيد كه كارهاي عجيب و غريب از من ببينيد.
- البته از آنجا كه شما با اين فضاها آشنا هستيد، نبايد خيلي هم برايتان سخت باشد.
من قطعا سراغ فضاهايي ميروم كه ميشناسم. لوكيشنهايي را انتخاب ميكنم كه قبلا رفتهام يا بايد بروم و بشناسم. من وحشت دارم از ناشناختهها. در فيلمنامه يك خط آمده بود مراسم تاسوعا و عاشورا برگزار ميشود و شما ديديد كه صحنه عزاداري عاشورا 4 - 3 دقيقه بود.
- توجه به جزئيات باعث شده فيلم كمي هم طولاني شود.
نسخهاي كه الان در سينماها ميبينيد 12دقيقه كوتاهتر از فيلمي است كه در جشنواره به نمايش درآمد. فيلم جشنواره 120دقيقه بود و كساني كه نسخه 140دقيقهاي را ديدهاند، عاشق آن شدهاند چون مكثهايش بيشتر است و به مخاطب وقت ميدهد تا شخصيتها را بشناسد. چند صحنه خيلي جذاب را كم كرديم كه در نسخه نمايش خانگي اضافه ميكنيم.
- برخي ميگويند نفس واقعا روايت نفس شماست.
يك بخشهايي از آن خيلي به من نزديك است. پدرم راننده خودروي سنگين بود و گاهي من را مينشاند كنار دستش و ميزديم به دل جاده. از آن دوران خيلي خاطره دارم و يك دليل اينكه خيلي زود رانندگي ياد گرفتم، اين بود كه ترسم ريخته بود و هميشه پشت فرمان كنار پدرم بودم. لزوما همه داستانها مربوط به من نبود ولي بافت و فضا بهگونهاي است كه من خيلي ميشناختم؛ حتي شخصيتها را.
- تلخ، بدون پايان باز
هدف كلي من در نفس اين است كه زندگي يك دختربچه و نگاه عادلانه و بيطرفانه او را به جهان پيرامون، به انقلاب و جنگ نشان بدهم. بعد همه اينها ناگهان جايي قطع ميشود. اتفاقا ميخواستم خيلي بيرحمانه باشد تا بگويم جنگ شده و فقط جنگ است كه ميتواند به آرزوهاي بهار پايان بدهد؛ نه كتكهاي ننهآقا، نه ناراحتي، نه مريضي، نه فقر و... . ميخواستم فيلم اينجا تمام بشود و نميخواستم پايان باز باشد. تمام قصدمان اين است كه نشان بدهيم جنگ همهچيز را تمام ميكند.