همسرم ميگفت: «هم دوستم خيلي سختي كشيده و هم همسرش. الانم كه آقا سامان سربازه و دستشون يه كم خاليه!» لبخندي زدم و گفتم: «خانمام، مگه خودمون رو يادت رفته! منم سرباز بودم و اتفاقا همون سختيهايي كه داشتيم باعث شد بيشتر به هم دلبسته بشيم». گل از گل همسرم شكفت و با تكان دادن سرش، حرفم را تأييد كرد.
يك شب تصميم گرفتيم عاطفه و سامان را براي شام دعوت كنيم كه بدجور شوكه شديم. ظاهرا چند وقتي بود كه رابطه سامان و همسرش شكراب و زندگي مشتركشان به مويي بند شده بود. داشتند جلسات مشاوره قبل از طلاق را سپري ميكردند. چند روزي بود كه همسرم خيلي پَكر بود. پاي سفره دلش كه نشستم، دردش، درد دوستش بود. ميگفت: «ما آدما اينقدر مشغول زندگي خودمون ميشيم كه دوستان و عزيزانمون رو فراموش ميكنيم! شايد اگه زودتر مشكل عاطفهرو فهميده بودم ميتونستم كمكش كنم!» راست ميگفت. يك زماني حداقل هفتهاي يكبار فاميل و آشنايان همديگر را ميديدند و از احوالات هم باخبر ميشدند. حضوري هم اگرنميشد، تلفني! اما حالا ديدار فاميل و آشنايان بعضا به مجالس جشن و ترحيم، ختم ميشود! چشمان همسرم از خوشحالي برقي زد وقتي به او گفتم: «هنوز دير نشده. اگه خدا بخواد درست ميشه».
با يكي از آشنايان مشتركمان تماس گرفتم. حكم بزرگتر را داشت. البته بزرگتر بيخبر از همه جا! قصه را كه برايش گفتم فيالفور با عاطفه و سامان جلسهاي را ترتيب داد. ظاهرا مشكلشان طولاني شدن دوران عقد و حرف ديگران بوده كه البته كمي چاشني مقايسه كردن زندگي خودشان با زندگي ديگران را هم بايد به آن اضافه كرد.ياد همان جمله معروف افتادم: «هيچوقت باطن زندگي خودت رو با ظاهر زندگي ديگران مقايسه نكن!» خدا را شكر با چند جلسه مشاوره و ميانجيگري بزرگترها مشكلشان حل شد؛ مشكل نه چندان حادي كه داشت بهخاطر خام بودن سامان و همسرش به جدايي كشيده ميشد. به سامان زنگ زدم تا براي شام دعوتش كنم. گفت: «توي راه تهرانيم». همسرش نذر كرده بود كه اگر مشكلشان حل بشود به زيارت كربلا مشرف بشوند. اما سامان سرباز بود و مشكل خروج از كشورش آنها را به سمت ري و زيارت شاه عبدالعظيم حسني عليهالسلام ميكشاند؛ چه رندانه! زيارتي برابر با زيارت امام حسين عليهالسلام.