خانه زير نور لرزان شمع غريبه شد و شهر پشت پنجرهها بدون نور سفيد و ساكت چراغهاي خيابان به روح سرگرداني ميماند كه چشمهاي دودوزن ماشينها در زمينه تاريكش براي لحظهاي ظهور ميكردند و باز همهچيز در تاريكي فرو ميرفت.
برق كه نبود. آب هم كه براي پيمودن 10 طبقه برج نيازمند پمپ برقي است قطع شد. ما مانديم و خانه كه بدون صداي تنفس وسايل خانگي ساكتتر از هميشه بود.
نميدانستم بايد چه كار كنم. يكباره كنترل همه زندگي از دستهايم خارج شده بود. تازه فهميدم كه چه ناتوانم در برابر تكنولوژي و چگونه بخش بزرگي از آسايشم وابسته به همين مظاهر بديهي زندگي شهري است؛ همانهايي كه فكر ميكنيم مثل خورشيد و درخت و ابر بخشي طبيعي از زندگي ما هستند و با نبودنشان يكباره متوجه ميشويم كه تبديل بهگونهاي زينتي از انسان شدهايم. همان كه نه دانشاش را دارد و نه ميتواند يك شعله كوچك روشن كند و نه قصهاي طولاني براي شبي تاريك دارد.
كنار شعله كمجان شمع فكر كردم اگر تاريكي طول بكشد چگونه بايد زندگي كنم؟ چگونه راهم را پيدا كنم. اصلا شب را چطور به صبح برسانم وقتي كه نه تلويزيوني هست و نه مودمي و نه حتي چراغي كه بشود زير نورش كتاب خواند.
پسرم هم نشسته بود كنارم و هر دو به شمع نگاه ميكرديم كه از روي فتيله كوچك شعله ميكشيد. پسرم پرسيد پس برق كه نبود مردم چه كار ميكردند؟ شبهايي را به ياد آوردم كه با نور شمع و سايه دستهايمان روي ديوار شكل درست ميكرديم و ميخنديديم يا بازي كودكانهاي كه انگشتمان را از قسمت زيرين شعله عبور ميداديم يا اينكه وقت جابهجا كردن شمعها دلاورانه چكيدن موم داغ را روي پوستمان تحمل ميكرديم. به نعلبكيهاي گلي رنگ فكر كردم كه مادر شمعهاي باريك را روي آنها مينشاند و صبح با كاردي موم را ميتراشيد. به همه وقتهايي فكر كردم كه در نبود برق دور هم جمع شده بوديم و بزرگترهايمان آنقدر قصه داشتند كه سرمان را گرم كنند. همينها را براي پسرم تعريف كردم.
برق كه آمد تلويزيون روشن شد. هود آشپزخانه هوهوكشان فريادش را از سر گرفت. يخچال با تكاني غرش هميشگياش را آغاز كرد اما در خانه ما چيزي عوض شده بود. شمعها را دم دست نگهداشتيم كه گاهي بازي بيبرقي راه بيندازيم تا قصههايمان را از ياد نبريم.