تا همبرگرها حاضر شود آقایلطفی شروع به صحبت ميكند. ميگويد: «حدود 10سال پیش شركتی كه در آن كار میكردم ورشكست شد و من بیكار شدم. تا پیدا كردن كار جدید با ماشینم مسافركشی میكردم.
یك روز جمعه كه در خانه بودم همسرم از خرید آمد و دیدم كه یك سیدی فیلم سینمایی هم خریده. چون وضع مالیام خراب بود و اجارهخانه و خرج زن و بچه فشار زیادی به من آورده بود عصبانی شدم و با فریاد گفتم: با این وضع خراب رفتی 1500تومن دادی فیلم هم خریدی؟ كلی هم داد و بیداد كردم. همسرم بسیار ناراحت شد و به اتاق رفت. آنقدر عصبانی بودم كه حتی میخواستم سیدی را بشكنم! اما دخترم مانع این كار شد.
روز جمعه به سردی گذشت و شب شد. وقتی همه خوابیدند من بیدار بودم و خوابم نمیبرد. چشمم به سیدی فیلمی افتاد كه صبح میخواستم آن را بشكنم! انگار چیزی از درونم به من میگفت كه باید این فیلم را تماشا كنی. رفتم و سیدی را داخل دستگاه پخش گذاشتم و مشغول تماشا كردن فیلم شدم.
در اواخر فیلم شخصیت اصلی داستان كه پسری جوان بود و تازه ازدواج كرده بود، دچار مشكل مالی شد و نمیدانست چه كار كند. به دور و برش نگاه كرد و چشمش به یك قالی افتاد. یادش آمد كه در دوره نوجوانی از مادرش كمی قالیبافی یاد گرفته بود. بلند شد و به سمت قالی رفت...
به اینجای فیلم كه رسیدم دیگر متوجه باقی فیلم نشدم. شروع كردم به دور و برم نگاه كردن و فكر كردن، یادم آمد كه قبلا یك دوره مقدماتی حسابداری را گذراندهام. درست است كه يك دوره مقدماتی بود و چند سال هم از آن گذشته بود، اما با كمی تمرین و مطالعه و گذراندن دورههای بهتر میتوانستم شروع بهكار كنم. از فردای آن روز شروع به مطالعه كردم. وقتی كمی خودم را پیدا كردم بهدنبال كار گشتم و در كمال ناباوری بعد از چند روز كار پیدا كردم! به حسابرسی در شركتها مشغول شدم! از همسر و فرزندانم بابت رفتار بد آن روز عذرخواهی كردم و الان از نظر اقتصادی مشكلی ندارم.
خیلی وقتها خدا سعی میكند از طريق نشانهها و راههای مختلفی به ما بفهماند كه باید چه كار كنیم. به من كه از طریق آن فیلم گفت. همان فیلمی كه میخواستم بشكنمش باعث شد تا نجات پیدا كنم». ساندويچهايمان حاضر شده بود. آن روز خدا میخواست از طریق آقایلطفی چیزی به من بگوید.