نگاهي به شعله زير غذا انداخت و بعد با حساسيت خاصي شعله را كم كرد. دخترك آمد ايستاد در چارچوب در آشپزخانه و به مادر نگاه كرد.
كنار دخترك زانو زد و پرسيد: «سوره حمد رو براي مامان ميخوني؟» دخترك موهاي روي پيشانياش را كنار زد و گفت: «الحمد...» مادر پريد وسط قرآن خواندن دختر و گفت: «بسمالله الرحمن الرحيم» و دخترك دوباره سوره حمد را با گفتن بسمالله خواند. با هر آيهاي كه ميخواند مادر سري تكان ميداد و تشويقش ميكرد، و سرانجام دختر را در آغوش گرفت. از روي شانه دخترك، مرد را ديد كه سر از سجاده برداشته بود و سلام آخر نماز را ميگفت. آنقدر دخترك را در آغوش گرفت تا نماز مرد تمام شد و بعد آرام گفت: «قبول باشه». مرد سري تكان داد و بعد به ساعت اشاره كرد و چهرهاش را طوري كرد كه به زن بفهماند، ديرش شده است.
زن كيفش را برداشت، چادرش را به سر كرد و داشت خداحافظي ميكرد كه از خانه بيرون برود كه دخترك شيرين و دلربا گفت: «برايم از بيرون چي مياري؟» پدر نگاهي به فرزند انداخت كه اميدوارانه منتظر پاسخ بود. مادر گفت: «يه چيز خوب. بهترين چيز دنيا». دخترك از جواب مادر ذوق كرد و رفت در آغوش پدر.
زن نشسته بود روي صندلياش و همراه همكلاسيهايش منتظر بود تا استاد وارد كلاس شود. دوستانش داشتند مسابقه حفظ قرآن ميدادند. هر كسي شماره آيه و نام سورهاي را ميگفت و يكي آيه را ميخواند. كتابش روي ميز باز بود و ميخواست كلماتش را بخواند اما انديشه اينكه «بهترين چيز دنيا براي دخترش چيست؟» فاصله انداخته بود بين او و كلمات كتاب.يكي از انتهاي كلاس گفت: «آيه 82سوره اسراء» زن لبخندي زد و همانطور كه به كلمات كتاب نگاه ميكرد آرام زير لب گفت: «وَنَزَّلنا عليك الكتابَ تِبْيانا ًلِكُل ِّشَي ءٍ وَ هُدي وَ رَحْمَهً وَ بُشري لِلمُسلِمينَ».
غروب بود و مادر از درس و مشق برگشته بود سمت خانه. دخترك آمد به استقبالش. مادر را در آغوش كشيد و بعد منتظر ماند تا مادر بهترين هديه دنيا را به او بدهد. مادر دست كرد توي كيفش و كتاب داستانهاي قرآني را جلويش گرفت. دختر شادمان سمت پدر دويد و كنارش نشست. كتاب را دست پدر داد. پدر گفت: «روزي روزگاري...» دخترك با شيرينزيباني گفت: «بسمالله الرحمن الرحيم».