شهر، درياي آلودگي شده و ساحل ناپيدا همان باد است. مدام به دوردست شهر خاكستري چشم دوختهام كه يكي مژده آمدن باد را بدهد؛ بادي كه در اين سرماي خشك بتواند حجم غليظ و سنگين ذرات معلق را جابهجا كند و براي نفس كشيدنمان كمي هواي تازه بياورد.
تهران را با اين چهره زرد و خاكستري نميشناسم. در شهر خودم غريبه شدهام. صبح انگار از راه نميرسد و آن چيزي كه بدون صداي پرندهها ميآيد و سايه كدري روي شيشهها جا ميگذارد سحر نيست. بچهها در خانه ميمانند و پدر و مادرها آواره شهر ميشوند تا يك لقمه نان را از چنگ دود و خاكستر و سمي كه به جاي هوا تنفس ميكنند درآورند و باز در چرخه بيهوده تكرار فروتر روند.
از وقتي پنجههاي آلودگي، گلوي كلانشهرها را فشرده، همه آواره شدهايم. آوارگي از صبح با اخمي خود را روي صورت همه شهرنشينها مينشاند و تا غروب كه همهچيز در تاريكي پنهان شود، ادامه دارد. چند قدم برداشتن در شهر، چشمها را به سوزش مياندازد و همه رؤياها را از خاطر آدميزاد ميبرد.
به راستي چه بايد كرد؟ در شهري كه ديگر پناهمان نميدهد و خانهمان نيست چگونه بايد زندگي كنيم؟ آن اندك نفسي را كه براي زندهماني نياز است از كجا پيدا كنيم و به كودكانمان چه بگوييم؟ بگوييم شهر ما كه دود و ترافيك و اين همه هياهو دارد ديگر حتي هوا هم ندارد. بگوييم كه بايد از اينجا برويم اما نه شجاعتش را داريم و نه فرصتش را كه چمدانهاي كهنه را پر كنيم و به جايي بگريزيم كه بشود نفس كشيد. بگوييم كه زماني اين شهر پرنده داشت و گربه و پروانه و حالا ديگر به جاي همه اينها سرب دارد و ماشين و شهروندهاي اندوهگين. بگوييم كه بزرگترين هنر ما اين بود كه آنقدر به افق دوردست نگاه ميكرديم تا طبيعت به دادمان برسد، اين همه آلودگي را كه خودمان در دامنش رها كرده بوديم از ما دور كند و باز با خانه و شهر و خودمان آشتيمان بدهد. يادمان باشد نصيحتمان را با نگاهي به خاكستري بيپايان پشت پنجرهها به پايان ببريم... .