اگر قرار باشد به اطرافت خوب دقت کنی با سؤالهای جالبی روبهرو میشوی. بعد برای بهدست آوردن جواب باید دستبهکار شوی. رسیدن به جواب بعضی از سؤالها خیلی هم راحت نیست. باید شوق دانستن در قلبت بیدار باشد تا انگیزهای برای رفتن پی پاسخ داشته باشی.
* * *
در کتاب فلسفهام نظریهی جالبی از افلاطون خواندهام. یک موضوع عجیب به ذهنش رسید، پی آن رفت و ادامهاش داد. اصلاً فلسفه همین است. سؤالهایی طرح میكنی و با موضوعهايی روبهرو میشوی که در عین ظاهر سادهشان، عجیباند و برای پاسخشان لازم است تا عمق یک ماجرا پیش بروی.
افلاطون از اتفاقی غیرقابل باور حرف نزد. او گفت كه تمام آنچه در جهان میبینیم سایههایي از واقعیت هستند.1 هیچچیز در جهان به معنی واقعی ذاتش وجود ندارد و وجودهای حقیقی، در جهانی دیگر هستند. او گفت كه حتی تمام این دنیا هم سایهای از واقعیت خودش است.
کلاس فلسفه بود و بچهها شروع کردند به بحثکردن در مورد این حرف. صدای همهمهشان در سرم میچرخید و به این فکر میکردم چهقدر جالب است که آدمی در سالهایی تا این اندازه دور، چنین موضوعی به ذهنش رسیده است.
بعد جهان را آنطور که افلاطون میدید تصور کردم. در آستانهی کشفی تازه از جهان اطرافم قرار گرفته بودم و از خودم پرسیدم آیا این حرف حقیقت دارد؟ آیا این حرف هم سایهای از حقیقت است؟
* * *
اتفاق بزرگی که در مورد جهان افتاده، چیست؟ تابهحال این سؤال را از خودش پرسیدهای؟ شاید آفرینش، جواب این سؤال باشد. اینکه از هیچ بهوجود آمد، زنده شد و ادامه پیدا کرد. به دنبال آفرینش جهان هستي، موجودات بسیاری آفریده شدند. میتوان نام هزاران موجود را برشمرد که در امتداد تولد جهان، متولد شدهاند. اما آیا جهان و تمام موجودات زندهی آن از حرف افلاطون خبر دارند؟
در ميان موجوداتي كه ميبينيم و ميشناسيم، دانایی به این معنای وسیع مختص به انسان است و هیچ موجود زندهی دیگری قدرت فکر کردن ندارد. تنها منم که میتوانم سؤال کنم، منم که میتوانم دنبال جواب به راه بیفتم، منم که قدم میزنم و به ویژگیهای منحصر بهفرد هر آفریده فکر میکنم و سرانجام باز هم منم که یک روز در قامت افلاطون از جهانی حرف میزنم که سایهای از حقیقت است.
* * *
چه اتفاق بزرگی ممكن است در جان آدم بیفتد؟ تابهحال این را از خودت پرسیدهای؟ شاید که نه، من ایمان دارم این اتفاق شهود است. شهود داستانی فراتر از تمام داستانهای دنیا، نیرویی برتر از تمام نیروهای جهان و دیدی شفافتر از تمام نگاههاست؛ انگار که پردههای دنیا فروافتادهاند.
شهود همان است که صدای او را به یادم میآورد و درست زمانی که این صدا در جانم میپیچد، به باریکهای از حقیقت وصل میشوم. آن زمان است که افلاطون میشوم و میگویم این جهان تنها سایهای از حقیقت است.
* * *
اتفاق بزرگی که در مورد من افتاده دانایی است. حسی در قلب من بیتاب است تا بدانم و بدانم و بدانم. کتاب فلسفهام حالم را خوب میکند. با من از آدمهایی حرف میزند که شوق ناب داناییشان را درک میکنم؛ آدمهایی که به زبانی عجیب حرف میزدند.
نه اینکه کلماتشان عجیب باشد؛ آنها با سادهترین کلمات سراغ عجیبترین سؤالها رفتهاند. این اعجاب همان شهود است و تا زمانی که از خودم در مورد حقیقت سؤال نكنم، چنين اعجابي سراغم نمیآید.
از خودم در مورد خودم، در مورد جهان و در مورد بزرگترین اتفاق درونی یک انسان سؤال كردهام. دست آخر به این جواب رسیدهام: برای کسی که میخواهد بداند بزرگترین، زیباترین و ارزشمندترین اتفاق، دانستن است و داستان دانستن هیچوقت تمام نمیشود.
همین است که هر چند وقت یکبار فکر دنیایی که افلاطون از آن حرف میزند، سراغم میآید، چشمهایم را میبندم و از حقیقتی که در قلبم جریان دارد میپرسم آیا من هم سایهای هستم از حقیقت خودم؟ داستان کشف حقیقت مانند دایره است؛ نقطهی پایان ندارد. اما یک چیز را می دانم؛ این که «کار ما شايد این است/ که میان گل نیلوفر و قرن/ پی آواز حقیقت بدویم.»2
1. نظریهی «عالم مُثُل» که به «تمثیل غار» معروف است در کتاب «جمهوریت» افلاطون آمده است.
2. سطرهاي پاياني شعر «صداي پاي آب» اثر سهراب سپهري