همیشه فکر کردهام نوجوانی، اتفاقي شبيه سنجاب بودن است. تند و فرز از این سمت به آن سمت میروی، بالا و پایین میکنی و از این کار سراغ آن کار میروی. درست مثل سنجابها که تند و فرز از این شاخه به آن شاخه میروند. همیشه فکر کردهام سنجابها شبها موقع خواب با رضایت چشمهایشان را میبندند و میگویند چهقدر خوب، امروز کلی کار انجام دادم.
خب منِ نوجوان هم همینطور هستم. معمولاً شبها به این فکر میکنم که چهمقدار از کارهایی را که میخواستهام انجام دادهام. البته بعضی از آنها را فقط در فکرم انجام میدهم، شايد این هم بهنوعي یک قدم رو به جلو باشد.
البته حالم همیشگی نیست. همیشه از این شاخه به آن شاخه نمیپرم و هزار کار انجام نمیدهم. گاهی ناخودآگاه، بیحوصله میشوم. گوشهای مینشینم و دوست دارم هیچکس کاری به کارم نداشته باشد. اما در تمام آن لحظهها باز هم به زندگی سنجابی فکر میکنم.
زندگی شگفتانگیز سنجابیام در خواب ادامه دارد. دیدهای گاهی صبحها که از خواب بیدار میشوی خستهای؟ من فکر میکنم در خواب هم به رفتوآمدهایم ادامه میدهم و برای همین صبحها باز هم خستهام. و البته این خستگی را بینهایت دوست دارم.
زهرا میگوید خوابهایی که میبینیم نتیجهی دغدغههایی است که در روز داشتهام. من میگویم كه علاوه بر این، خوابها مسئولیتهايي دارند. آنها از آینده خبر میدهند. اگر حواست باشد نشانههای کوچکی از آینده در ذهنت جا میگذارند.
من بعضی از خوابهایم را یادداشت میکنم و اینطوری آیندهام را برای خودم پیشگویی میکنم. انگار که آدمي با نیروی خارقالعاده باشم.
سنجابها هم بلوطهایشان را یک جای امن پنهان میکنند. آنها هم میدانند روزهای سرد و برفی در پیش دارند. تندتند میدوند و کارهایشان را انجام میدهند تا برای شروع روزهای آینده آماده باشند.
من یک نوجوان سنجابیام. تندتند میدوم و هزار و یک کار انجام میدهم و باز هم در ذهنم هزار و یک فکر دیگر دارم که باید سراغ تکتکشان بروم و انجامشان بدهم. خودم را برای آیندهای آماده میکنم که خوابهایم نشانههای کوچک و مبهمی از آن را برایم گفتهاند.
حالا روزها در آستانهی بینهایت فکر تازه قرار میگیرم و شبها به رؤیاهایی فکر میکنم که هدفها برایم میبافند. در دنیای سنجابی خودم بیوقفه میدوم و از این دویدن خشنودم.
***
تو به ازاي حسها و باورهای گوناگون، زندگی سنجابیام را از انرژی بیپایانی لبریز میکنی. میگویم حسها و باورها چون احساس میکنم گاهی حس و باور برای انجام یک کار بسیار باارزشتر از دلیل است. حسها و باورها محکمتر از دلیلها به قلب آدم سنجاق شدهاند. آنها از دل برمیآیند و برای همین بر دلایل منطقی پیروز میشوند.
با خودم فکر میکنم یک روز میگویی بهخاطر اینکه دوستم داری قلبت را سرشار از شور میکنم و روزی دیگر بهخاطر اینکه بابت خندههایم از تو تشکر کردهام.
حالا این روزها دنیای سنجابیام را بهخاطر حسی دنبالهدار از انرژی سرریز کردهای و آن این است: بوی بهار در خانه پیچیده است.
این روزها بهخاطر بهار است که بیوقفه راه میروم، کارهای تازه انجام میدهم و به فکرهای رنگارنگم بالوپر میدهم. اصلاً سر جایم بند نمیشوم. زندگی سنجابی پررنگتر از هر زمان دیگر در من جریان دارد و راستش را بخواهی از این جریان بیاندازه خوشحالم.
***
انگار که اتفاقي تازه درونم افتاده باشد. نمیدانم برایت پیش آمده یا نه. نمیدانم اسماش را چه میگذاری. یکی به من میگفت داستانی فراتر از تمام آنچه تا امروز برایت روایت شده در راه است. به من میگفت بلند شو و هر چه در و پنجره در ذهنت و دنیای واقعیات داری باز کن.
حالا احساس میکنم داستانی خواندنیتر، ماجرایی شنیدنیتر و بهاری بکرتر از قبل از پنجرههای جهان وارد خانه شده است.
از روی دست زندگی سنجابیام این داستان را میخوانم؛ هوشیارتر از هر زمان دیگر به نشانههایی که از داستان شنیده میشود گوش میدهم و به بهار پیش رو فکر میکنم. دلم میخواهد بگویم بزرگی تو معجزهی شگرفی است که باعث میشود همیشه در انتظار ماجرایی فراتر از همیشگیهایم باشم.
به زندگی سنجابیام ادامه میدهم و میدانم در پایان هزار و یک راه رفتنیام مقصد واحدی وجود دارد که چیزی شبیه به معجزهی بهار اما فراتر از آن است. راستی آنچه فراتر از معجزهی بهار باشد چیست؟ هرچه باشد تعبیری از حضور باشکوه توست.
نظر شما