نیمهشب اگر با این صدا بیدار میشدم، خوشبختترین انسان روی زمین بودم. آهسته، طوری که خواهر و برادرهایم بیدار نشوند، بهسمت پنجره میرفتم. روی نوک پا بلند میشدم، پردهی توری سپیدرنگ را کنار میزدم و اگر با نمای زیبای برفی مواجه میشدم از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.
برف چه زیبا روی شانههای دیوارها نشسته بود، روی سیاهی آسفالت کوچه، روی ماشینها و درختان لخت کوچه. بعد همان جا خشکم میزد. انگار مجسمه ميشدم؛ بيحركت و جادوشده! نمیتوانستم از جلوی پنجره دل بکنم و به ریزش برفها خیره میماندم.
دلم میخواست صبحِ خیلی زود از خواب بیدار شوم و بروم کوچه، زمانی که هنوز اهالی کوچه در خواب بودند و اولین رد پای برفی را در كوچه جا بگذارم. اما خيليها بودند كه از من زودتر از كوچه عبور كرده بودند. يكي رد پاي پدرِ خورشید بود كه به کارخانهشان در گردنهي تنباکویی ميرفت. رد پاي مادر پرستو با كفشهاي راحتي پرستارياش.
میتوانستم رد پای آدمهای کوچه را تشخیص بدهم. رد پای پدرم را با قدمهای آرام و شمردهاش، یا رد پای گلیخانم را با آن پوتینهای پاشنهبلندش که به مهمانی خانهی خواهرش میرفت. رد پای برادرم هم بود، با چکمههای پلاستیکی دولایهاش. او راه نمیرفت، سُر میخورد.
میدانستم فردا مادرم قبل از اینکه سماور را روشن کند، بساط آش را راه مياندازد. نخود و لوبیاها در قابلمهای بزرگ میجوشیدند و همسایهها هم بینصیب نمیماندند. چیک ...تق، چیک... تق، چیک... تق.
این صدا، صدای مهمی بود. بعد به سمت رختخواب میرفتم. دلم میخواست به اتاق پدرم بروم و رادیو را از بالای سرش بردارم و به گوشم بچسبانم. آخر آن روزها این خبرها را نه از اینترنت، نه از تلویزیون که تنها از رادیو میشنیدیم. میخواستم بدانم این صدای معجزهگر باعث تعطیلی مدرسهها شده است یا نه. چیک... تق، چیک... تق...
به رختخواب که برمیگشتم از شدت هیجان خوابم نمیرفت. نقشه میکشیدم که با برادرم چه آدمبرفیاي بسازیم. وقتی اهالي خانههاي هر دو طرف کوچه برفهای پشتبامشان را به کوچه ریختند و وسط كوچه کوه برفی درست شد، چه تونلبرفیاي با بچههای کوچه درست کنیم. چهقدر گلوله پرتاب کنیم و با دستهای تاولی از سرما به خانه برگردیم و آشرشتهی پرکشک مادر را هورت بکشیم و گرم شویم.
آن روزها مثل این روزها نبود که معلمها بچهها را با تلگرام گیر بیندازند و با شنیدن خبر تعطیلی، یک فهرست پروپیمان مشق ردیف کنند. ما تا غروب در برف میغلتیدیم و باز از آسمان میخواستیم که این عیش سفید و این برف را از ما دریغ نکند. شبهای زیادی با آرزوی صداي چیک ...تق، چیک... تق خوابیدهام.
دیشب هم بعد از سالها باز با همین صدا از خواب بیدار شدم. کورمالکورمال در تاریکی شب خود را به پنجره رساندم. برف میبارید. انگار خدا یک ملافهی تمیز سفید توي كوچه انداخته بود. در کوچه روي برفها رد هیچ آدمی نبود. سفید سفید...
دلم میخواست صبح شود، خیلی زود بروم و رد پای برفی خودم را جا بگذارم يا مثل وقتي كه كوچك بودم ردپاها را شناسایی کنم. ردپای پدرم را که آرام با قدمهای کوتاه راه میرفت. ردپای گلیخانم را با پاشنههای بلند پوتینش. ردپای پدر خورشید را که به کارخانه میرفت و ردپای برادرم را که راه نمیرفت، روی برفها سُر میخورد و این شیطنت خط ممتدي در کوچه میانداخت.
میدانستم و میدانم آفتاب که بزند، کمی هوا گرم شود، برفها شُروشُر آب میشوند و رد پاهای همهی آدمهایی که در این کوچه زندگی میکنند محو میشود و جویبار کوچکی همهی رد پاهای اهالی را در گوشهای از باغچه فرو میبرد.