خوشبختانه بدون مشكلي جدي تعميرات انجام شد اما سقف دهان بازكرده با آن تكههاي رابيتس و گچ كه از دهانش بيرون زده، مدتهاست كه به ما دهنكجي ميكند. حالا كه آن پوسته نازك بين ما و همسايه بالايي كنار رفته صداهايشان را بيشتر ميشنوم؛ صداي دويدن كودكي كه آرام و قرار ندارد، صداي مادري كه براي شام همه را صدا ميكند، صداي گريههاي كودك كوچكتر و يورش صداي پاهاي سنگين و جستوخيزهاي كوچك وقتي كه مهمان دارند. گاهي باورم نميشود كه با اين فاصله اندك از ما انسانهاي ديگري هم زندگي ميكنند؛ كساني كه هر روز صبح به كودكانشان صبحانه ميدهند و غروبها رو به همين پنجره به انعكاسي از آفتاب كه از پنجره روبهرو ميتابد، دل ميسپارند.
فكر ميكنم خانهاي كه نقشهاش درست شبيه خانه ماست چه شكلي چيده شده است؟ ميزشان را كجا گذاشتهاند؟ پردههاي خانهشان چه رنگي است؟ آيا آنها هم وقتي دلشان ميگيرد پيشانيشان را به شيشه خنك ميچسبانند و به پرندههايي كه مشكوك به آنفلوآنزاي مرغي هستند، دزدكي نان ميدهند؟
وقتي كه فكر ميكنم صد خانواده در اين مجتمع زندگي ميكنند، نفسم بند ميآيد؛ از حجم اميد، آرزو و دلتنگيهايي كه در اين يك تكه از زمين ذخيره شده است؛ از بچههايي كه بدون توپ در خانهها از اين طرف به آن طرف ميروند و مدام نق ميزنند حوصلهشان سررفته؛ از مادراني مثل من كه مدام ميدوند و سر آخر باز هم وقت كمميآورند و آن كتاب باز كنار تختشان ميماند تا كي قبل از بيهوش شدن بتوانند چندصفحهاش را بخوانند؛ از لبخندهايي كه به ديدن بازيگوشي بچهگربههاي حياط پشتي روي لبها ميآيد؛ از دغدغهها، دلهرهها و قصهها؛ از اين همه آدمي كه پشت قابي يكسان ميايستند و به دنيايي دورتر درون خودشان فرو ميروند و گاهي حتي راه برگشت را هم پيدا نميكنند.
كاش وقتي سقف درست شد و اين فاصله دوباره سكوت را به خانه برگرداند يادمان بماند كه با انسانها احاطه شدهايم؛ با انسانهايي كه عشق ميورزند و اندوهشان را درست مثل ما، در لبخندي دلنشين پنهان ميكنند.