سفيدي روي موهاي سرمان نشست. زمان، دور چشمها و پيشانيمان، خطهاي كج و كوله كشيد و رگهاي دستمان را روزبهروز برجستهتر كرد. فكرهايمان بزرگتر شد، خاطراتمان انباشتهتر و دغدغههايمان بيشتر... اما هنوز هم خيالهاي دوران كودكي است كه مثل قاب عكسي فراموش نشدني، روي صفحه ذهنمان مينشيند و لبخندهايمان را پررنگ ميكند. همان خيالهاي رنگي و فراموش نشدني داخل نقاشيهاي هاشورخورده با مدادهاي رنگي 12تايي؛ همان خوشبختي هميشگي نشسته در دل خانه كوچك شيرواني قرمز، پهلوي گلهاي ساده پنجپر يا پرندههاي هميشه حاضر در صحنه آبي آسمان. هنوز هم به همان خيالها دلخوشيم؛ همان خيالهايي كه روزگاري با قدهاي كوتاه، موهاي بافته شده و لباسهاي چيندار گلدار، در ذهن كوچكمان ميبافتيم.
يادمان نميرود كه روزگاري خوشبختترين ساكنان دنيا بوديم؛ روي ابرها راه ميرفتيم، از ته دل ميخنديديم، مهرباني ميكرديم، در رؤياهايمان عاشق ميشديم و عشقهايمان هميشه به فرجام ميرسيد. بزرگ و بزرگتر شديم. دغدغههايمان جاي خيالهايمان را گرفت اما هنوز هم وقتي برق چشمها و لبخند روي لب بچهها را ميبينيم، جادوي دنياي خيالي، مثل هالهاي دورمان را ميگيرد. هنوز هم پشت همه سختيها به همين اميدها و خيالها دلخوشيم.