پسركي هست كه هميشه به من ميگويد «جناب سروان». من هم از اين عنوان سوءاستفاده ميكنم. وقتي نگهبان زنگ ميزند كه كتاب و مجله رسيده، سرم را از دريچه بين راهرو و مخزن ميبرم بيرون، وثوقي را كه توي بخش نشريات نشسته و بلندگو قورت داده و بلندبلند حرف ميزند، صدا ميزنم: سرباز احمد وثوقي. ميآيد و سلام نظامي ميدهد و ميگويد: بله جناب سروان. ميگويم: كتاب اومده، تو نگهبانيه. لطفا برين بيارين. ميگويد: چشم قربان. سرباز وثوقي ميرود و مجلهها و كتابها را ميآورد.
يك عضو داريم كه به من ميگويد «دكتر جون». هميشه ميآيد روي صندلي كنارِ ميزم مينشيند و ميگويد: دكترجون تجويز كن چي بخونم. من هم از اوضاع و احوال روحياش ميپرسم. بعد كتاب تجويز ميكنم. گاهي بايد كتابهايي تجويز كنم كه حالش را خوب كند و گاهي كتابهايي كه او را به فكر وادارد. اما بايد كمكم و مرحلهبهمرحله بخواند تا قاطي نكند.
چندنفر از همكاران به من ميگويند «زريخانم». خودم برايشان تعريف كردم كه توي روستا يك فاميل داريم به اسم زريخانم. هر وقت ميرويم خانهاش، يك كاري به ما ميدهد. ميگويد: بيزحمت اين برنج را پاككن، ميخواهم پلو درست كنم؛ اين كتري را پر كن و بگذار روي اجاق، كشكها را از روي پشتبام جمع كن، قرهقروت را همبزن، سبزيها را پاككن و... . گاهي كار به ماست خشك توي پوستكردن و نخ ريسيدن هم ميرسد. وقتي از خانهاش بيرون ميآيي به 2 روز استراحت نياز داري.
حالا هر وقت به آنها ميگويم اين كتابهاي برگشتي را ببرند توي مخزن آنوري بچينند، مهتابيهاي سوخته را عوض كنند، روزنامهها را منگنه كنند، برچسبها و باركدها را بزنند و... ميگويند: زريخانم باز چكار كنيم، كار ديگهاي نداريد؟
من هم آهي ميكشم و ادامه ميدهم: اگر من جاي زريخانم و شما هم جاي بچههاي زريخانم باشين كه من بايد كلاهم رو بندازم هوا. بچههاي زريخانم همه تحصيلكرده و اهل كارن.
رئيس، مادركتابي، خانم كتاب، خاله كتاب، كتابدار خسيس و... بقيه القابم هستند. چون صبحها نصف لامپهاي مخزن كتابها را تا آمدن مراجعان روشن نميكنم و گاهي هم بهشان ميگويم بخاري سالن مطالعه را كه مثل سونا شده، كم كنند، به من كتابدار خسيس ميگويند. مطمئنا القاب ناجوري هم دارم كه كسي بهخودم نگفته است.