تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۳۸۶ - ۱۹:۳۹

دیوید مایکل کاپلان* - اسدالله امرائی: مادر، امروز کارت پستال دیگری از شما رسید. از مهر محو شدهامرایی روی کارت می‌فهمم که توی مانینگ، داکوتای شمالی هستی

تاریخ پشت کارت 1960 است. آخرین کارتی که فرستاده بودی، از نبراسکا پست شده بود؛ سال 1962. زمان را گم کرده‌ای، می‌فهمم. آن موقع من دختر کوچکی بودم. سال 1961، 9 سال داشتم.

2 سال پیش از آن بود که من و پدر را گذاشتی و رفتی. 4 ماه بعد، اولین کارت پستال رسید. از ایستگاه عوارض میدوست، با مهر اداره پست انید ـ اوکلاهما ـ  همیشه برای من کارت می‌فرستادی، نه برای پدر.

من را «فرشته کوچکم» خطاب می‌کردی و می‌گفتی آفتابگردان‌های بلند کنار جاده بلند و قشنگ است. نامه را طبق معمول با عبارت «تنها مادرت» امضا می‌کردی. پدر فکر کرد شاید توی انید باشی.

به پلیس آنجا تلفن زد. خیلی زود دستمان آمد که مهر اداره پست چیزی را روشن نمی‌کند. هیچ‌وقت آنجایی که بودی، پیدایت نمی‌کردیم. توی پریشانی‌ات که فقط خودت می‌فهمی از آنجا گذر کرده بودی.

به شوهرم می‌گویم، کارت پستال از مادرم رسیده و او غرغری می‌کند و می‌گوید خیلی خب، حالا دست‌کم می‌دانی که زنده است.
بله.

این کارت پستال مزرعه گندمی را نشان می‌دهد که در مقابل باد سر خوابانده. رنگ‌های آن خوب نگرفته؛ گندم قهوه‌ای است و آسمان خیلی آبی، جز آن تکه‌ای که آسمان به گندم می‌رسد؛ آنجا رنگ آبی، دریایی می‌شود؛ انگار دشت و آسمان که به هم می‌آمیزند، آب درست می‌شود. توی دوردست کلبه‌ای هست.

لابد عده‌ای هم آنجا می‌نشینند. یک آن حس می‌کنم تو در آن کلبه‌ای، می‌توانم توی مزرعه راه بیفتم به دم در برسم، در بزنم و تو را پیدا کنم. این، بازی‌ای است که همیشه خودم را به آن مشغول کرده‌‌ام؛ با این خیال که همیشه توی یک جایی از کارت پستال ارسالی قایم شده‌ای، دنبالت می‌‌گشتم. پیغام نوشته شده مثل همیشه کوتاه است و مختصر؛ «سوسک‌های امسال گنده‌تر شده‌اند. می‌دانم از آنها خوشت می‌آید. دوست‌ات دارم، تنها مادرت».

شوهرم می‌پرسد این دفعه چه دسته گلی به آب داده؟ جوابش را نمی‌دهم.
در عوض، به پیغام تو فکر می‌کنم و با پیغام‌های قبلی مقایسه می‌کنم. توی آخرین کارت پستالی که 7ماه پیش فرستادی، گفته بودی که توی صندوق امانات فرندیل چیزی برای من گذاشته‌ای.

مهر اداره پست مال نبراسکا بود و توی نبراسکا، فرندیل نداریم. توی کارت قبل از آن نوشته بودی که برایم کیک تولد درست می‌کنی و می‌فرستی. گرچه قسم خورده‌ام که دیگر این کار را نکنم اما سعی دارم از حرف‌های تو سر در بیاورم.

بارها و بارها آن امضا را بالا و پایین کردم بلکه سردربیاورم که چه می‌خواهی بگویی. آیا نگران هستی مبادا تو را فراموش کنم؛ تنها مادرم را؟ تازه برای چه؟ می‌دانی که پدر تو را طلاق نداده. خودش می‌گفت انصاف نیست، شاید روزی برگردد.

گفتم بله، شاید.

شاید منظورت تأکید بر منحصر به فرد بودن باشد؛ یعنی از بین همه مادرانی که دیده‌ام، تو یکی را دارم. یا آنکه تو فقط به خاطر من وجود داری. می‌خواهی به من بفهمانی که فاصله هیچ معنی‌ای ندارد. شاید برگردی.

درست است. به هر حال همیشه من را پیدا کرده‌ای. البته وقتی بچه‌ بودم، کارت‌ها به نشانی خانه می‌آمد اما بعدها که به دانشکده رفتم، به اولین آپارتمان اجاره‌ای تحویل می‌دادند. حالا هم به خانه خودم می‌آید که با شوهرم و دخترم هستم. هر جا می‌روم، کارت همچنان می‌آید.

چطور این کار را کردی نمی‌دانم؛ اما کردی. مرا تعقیب می‌کردی. هر چه دور هم بودم، فرقی نمی‌کرد. همیشه مرا پیدا کرده‌ای، به روش خودت. به گمانم به آن روش هم باور داری.
این کارت را هم می‌گذارم کنار بقیه؛ توی جعبه کارت‌هایی که طی چند سال فرستاده‌ای.

کارت پستال‌هایی از سیوکس سیتی، جکسن فالز، هورس شوبنت، تراکی الم سیتی و اسپای وی و اطلس دوران کودکی‌ام را می‌آورم و دنبال مانینگ توی داکوتای شمالی می‌گردم. آها، اینجاست. پیدا کردم. بین دیکنسن وکیل‌دیر. یک نقطه روی خط قرمز که نشانه شاهراه است.

«توی مانینگ است؛ داکوتای شمالی». به شوهرم می‌گویم، درست همان‌طور که به دوستان می‌گفتم، انگار که همین توضیح برای نبودن تو کافی است. جایی را که هستی، روی اطلس نشانشان می‌دهم و آنها سر تکان می‌دهند.

اما مادر، توی همه آن کارت پستال‌ها تو را مجسم کرده‌ام. توی مناظر کوهستانی، لای درخت‌ها دنبال تو می‌گشتم یا بیرون قاب توی خیابان مرکز شهر توپیلو یا دم در بزرگ‌ترین مزرعه پرورش خزندگان. من آنجا بودم، به این امید که تو را پیدا کنم و به تو بگویم برگرد، فقط یک خیابان هست، یک در؛ منظورمان این نبود، نمی‌دانستیم هر اشتباهی که شده حالا دیگر گذشته است.

چند بار فکر کردم که مرده‌ای. حتی آرزو کردم که مرده باشی اما بعد کارت پستال دیگری از راه می‌رسید با پیامی دیگر. همیشه آنها را خوانده‌ام حتی وقتی شوهرم مخالفت کرده و گفته نخوانم.

حتی اگر اشک مرا درمی‌آوردند، عصبانی‌ام می‌کردند یا توی خلأ رهایم می‌کردند که آن‌وقت دیگر برایم اهمیتی نداشت مرده باشی یا زنده یا اصلا کس دیگری زنده باشد یا مرده یا اصلا خودم بمیرم؛ هیچ فرقی نداشت، من هم ایمان دارم، می‌بینی؟

همیشه توی اطلس دنبال تو گشته‌ام و بعد کارت پستال‌ها را توی جعبه گذاشته‌ام. 63کارت پستال، 400 خط پیغام خرچنگ قورباغه؟ زندگی ما را با هم نشان می‌دهد.

دخترم می‌پرسد چرا آن‌طور ایستاده‌ای آنجا؟ می‌گویم باید جای دیگری بوده باشم اما برگشته‌ام.
بله.

می‌بینی مادر، همیشه برمی‌گردم. این فاصله‌ای است که ما را از هم جدا می‌کند. اما شب‌های تابستان که پنجره‌ها باز است، دم آفتاب پر گاهی بوی شهرها را احساس می‌کنم؛ مزرعه‌های گندم، اقیانوس‌ها، بوهای غریب جاهای دور، همه آنجاهایی که تو رفته‌ای و من نخواهم رفت.

بوی آنها را چنان حس می‌کنم که انگار آن منظره‌ها، روی کارت پستال نیست، واقعیت دارد و دم‌دستم است. گاهی نیمه‌های شب از خواب می‌پرم. شوهرم جلد، بیدار می‌شود و می‌پرسد باز چه خبر شده، چه شده؟ و من فقط می‌گویم: او آنجاست.

او آنجاست و من وحشت دارم که تو باشی. شوهرم می‌گوید نه نیست. هیچ‌وقت برنمی‌گردد. مرا بغل می‌کند تا ترسم بریزد. می‌گوید اینجا نیست. موهایم را به بازی می‌گیرد. او نیست، اما نه، تو هستی. مادر غریب و تنها مادر من، مثل رایحه‌ای شناور توی مه، صدایت مادر عزیز انگار از همه جا می‌آید.

* دیوید مایکل کاپلان داستان‌نویس معاصر آمریکایی و مؤلف مجموعه داستان کوتاه «تسلی» است. داستان‌های او در مجلات معتبر انتشار یافته و در چندین گلچین از جمله «بهترین داستان‌های کوتاه 1986 آمریکا» به چاپ رسیده است.

او در شیکاگو زندگی می‌کند و در «دانشگاه لویالا» ـ این شهر داستان‌نویسی ـ تدریس می‌کند. نگاهش به جامعه امروز آمریکا مثل بسیاری از نویسندگان دیگر نگاهی انتقادی است و از ارزش‌های رنگ باخته جامعه و خانواده‌‌های به هم ریخته می‌نالد.

کاپلان می‌گوید به گمان من در دورانی پراضطراب و آشوب‌زده که ارزش‌های قدیمی ریشه‌کن شده و جای خود را به چیز تازه‌ای نداده است، عصری که تأویل‌های کهن، عقیم و پوچ تلقی می‌شوند، زمانی که تمام آنچه عقیده ما را تحت‌‌الشعاع قرار می‌دهد نابهنجار و فریبنده است، داستان کوتاه این امکان را فراهم می‌کند که لحظه‌ای آن احساس شادی و شعف را داشته باشیم.

وقتی احساس کردیم زندگی را درک نمی‌کنیم، داستان بسیار کوتاه، ما را قادر می‌سازد تا لحظه‌ای نظری به راز و رمزهای احتمالی آنها بیندازیم.

ما به توهمات گسترده موجود در هنر، تبلیغات و اطلاعات بدبین هستیم اما همان درخشش کوتاه‌‌مدت و مختصر ـ که شاید تمام چیزی باشد که در آرزویش هستیم و به آن اعتقاد داریم‌ـ می‌تواند احساسی درست باشد.

دوباره به آن برکه نگاه می‌کنیم و یک لحظه در عمق آن دقیق می‌شویم تا ببینیم در ته آن چه بوده است؛ صدفی زیبا، دستی که از شن بیرون زده است یا انعکاس ابر؟ برای یک بار هم که شده، واقعا چیزی آنجاست