جوانها مغازههايشان را باز ميكردند. باربرها بستههاي بزرگ پوشاك را جابهجا ميكردند. صبح زود بود هنوز. اما در همان ساعت هم ساختمان زنده و پرجنب و جوش بود. از ساختمان كهنه اما سرحال بيرون آمدم به اين اميد كه وقتي هوا سردتر شد دوباره براي خريد بيايم. صبح با خبر آتش شروع شد و بعد كه ساختمان از سوختن خسته شد جلوي چشم ما و همه دنيا فروريخت. تلختر اينكه تعدادي از آتشنشانهايي كه براي خاموش كردن آتش و نجات مردم آنجا بودند، زير آوارماندند. شهر حالا در سوگ خاموشي فرورفته است. آتشنشانهايي كه به خانههايشان برنگشتند برادر ما بودند. كارگرهايي كه از اين حادثه بيكار شدند و با دست خالي ماندند نانآور خانه ما هستند و همه خسارت ديدهها، همخون ما. ما كجاي اين حادثهايم؟ آيا فردا براي ما مثل ديروز است؟
مثل ديروزي كه برادر از دست نداده بوديم و چشم گريان كودكانشان را نديده بوديم و به روزهايي كه ميرسد و اين اندوه سنگين را سبكتر نميكند فكر نكرده بوديم. ساختمان پلاسكو يكي از هزاران ساختمان ناايمن شهر بود؛ همين شهري كه بيهوايي براي نفس كشيدن، خيابانهايش را طي ميكنيم؛ همين شهري كه دوستش داريم؛ همين شهري كه روزبهروز زندگي در آن دشوارتر ميشود. ما كجاي اين دايره تكرار ايستادهايم؟ از ما چه كاري برميآيد؟ كاش بعد از سوگواري طولاني و غم سنگينمان روز تلخ شهر را از ياد نبريم... و قبل از اينكه برادر ديگري از ما جانش را در ميان شعلههاي آتش ببازد و خانه ديگري از عشق و نان خالي شود كاري كنيم.