هنوز هم مهربانيهايش مثال مردم شهر است. در آمل به دنيا آمد و در همين شهر قد كشيد. پسرم درسش خوب بود. بعد از تمام شدن درسش، بهخاطر فعاليت و تلاشاش، مسئول انجمن اسلامي شد. اصلا آرام و قرار نداشت. خيلي وقتها ميشد كه چندين روز نميديدمش، با اينكه در همين شهر بود. هر جمع خانوادگي و مهمانياي كه ميآمد مدام صحبتش از اسلام بود و امام. هنوز هم عكس امام به ديوار اتاقش است؛ عكسي كه هر روز با چه عشق و علاقهاي به آن نگاه ميكرد!
2بار رفت جبهه. رضايت ما را ميگرفت و ميرفت. انگاري رگ خواب ما دستش بود. نميشد مقابل خواستهاش مقاومت كرد. آنقدر منطقي و زيبا حرف ميزد كه نميتوانستيم برخلاف خواستهاش حرفي بزنيم. بعضي وقتها در فكر و خيالم با خودم ميگويم انگاري مجيد، پدر و مادر من و مادرش بود تا اينكه ما پدر و مادر او. هر بار از جبهه زنگ ميزد ميگفت خيلي براي امام دعا كنيد. دائم تأكيد ميكرد كه«امام زمان(عج) را واسطه كنيد براي طلب سلامتي امام». آنقدر پرجنب و جوش و فعال بود كه هر وقت ميرفت منطقه و من تنها در شهر قدم ميزدم، تمام شهر و اهالياش انگاري دلتنگ مجيد بودند و پيگير احوال و سلامتياش. صلوات ميفرستادم و در دلم ميگفتم خدايا! خودت حفظش كن. همه جوانهاي اين مملكت را حفظ كن .
روزي و شهادت مجيد در جبهه نبود. در همين شهر بود؛ شهري كه درآن به دنيا آمده بود. زمستان سال 60كه تحركات كمونيستها شدت گرفته بود مجيد بيتاب بود كه شهر و اهالي آسيبي نبينند. بهخاطر وضعيت شهر اعزام جبههاش را عقب انداخت و ماند.
نماز صبح را خوانده بود و داشت روبهروي آينه محاسنش را شانه ميكرد. نگاهش كردم و گفتم: «بابا! مجيد! خيلي مواظب خودت باش. نكنه اين مزدورهاي كوردل بهت حمله كنند!» خنديد. اوركتش را تنش كرد و آمد پيشانيام را بوسيد و گفت:«پدرجان! آنها هيچ وقت از روبهرو به من حمله نميكنند. مطمئن باش يا از پشت ميزنند يا در تاريكي شب». همينطور هم شد. ساعت از نيمه شب ششم بهمن گذشته بود. مجيد آن شب در دفتر انجمن اسلامي بود كه صداي تيراندازي شنيد. سريع سوار موتور شد و رفت به سمت ساختمان و مقر سپاه كه خبر بگيرد. در مسير از داخل كوچهاي تاريك و در دل شب، موتورش را به رگبار بستند. از موتور كه پياده شده بود، از خدا بيخبرها دوباره به سمتش تيراندازي كردند. آنها كه آنجا بودند ميگفتند چند دقيقهاي زنده بوده و دائما ذكر يا ابالفضل(ع) روي لبانش. ما كه رسيديم مجيد رفته بود؛ آرام و با يقين. هنوز هم كه در شهر قدم ميزنم تمام شهر و اهالياش انگاري دلتنگ مجيد هستند.
تاریخ انتشار: ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۸
همشهری دو - امیر اسماعیلی: مجید را تمام اهالی شهر میشناختند؛ حسن رفتارش را، تواضع و فروتنیاش را.