تاریخ انتشار: ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۸

همشهری دو - امیر اسماعیلی: مجید را تمام اهالی شهر می‌شناختند؛ حسن رفتارش را، تواضع و فروتنی‌اش را.

هنوز هم مهرباني‎هايش مثال مردم شهر است. در آمل به دنيا آمد و در همين شهر قد كشيد. پسرم درسش خوب بود. بعد از تمام شدن درسش، به‌خاطر فعاليت و تلاش‌اش، مسئول انجمن اسلامي شد. اصلا آرام و قرار نداشت. خيلي وقت‎ها مي‌شد كه چندين روز نمي‎ديدمش، با اينكه در همين شهر بود. هر جمع خانوادگي و مهماني‌اي كه مي‎آمد مدام صحبتش از اسلام بود و امام. هنوز هم عكس امام به ديوار اتاقش است؛ عكسي كه هر روز با چه عشق و علاقه‌اي به آن نگاه مي‎كرد!

2بار رفت جبهه. رضايت ما را مي‎گرفت و مي‌رفت. انگاري رگ خواب ما دستش بود. نمي‌شد مقابل خواسته‌اش مقاومت كرد. آنقدر منطقي و زيبا حرف مي‌زد كه نمي‌توانستيم برخلاف خواسته‌اش حرفي بزنيم. بعضي وقت‌ها در فكر و خيالم با خودم مي‌گويم انگاري مجيد، پدر و مادر من و مادرش بود تا اينكه ما پدر و مادر او. هر بار از جبهه زنگ مي‌زد مي‎گفت خيلي براي امام دعا كنيد. دائم تأكيد مي‌كرد كه«امام زمان(عج) را واسطه كنيد براي طلب سلامتي امام». آنقدر پرجنب و جوش و فعال بود كه هر وقت مي‌رفت منطقه و من تنها در شهر قدم مي‌زدم، تمام شهر و اهالي‎اش انگاري دلتنگ مجيد بودند و پيگير احوال و سلامتي‌اش. صلوات مي‌فرستادم و در دلم مي‌گفتم خدايا! خودت حفظش كن. همه جوان‎هاي اين مملكت را حفظ كن .

روزي و شهادت مجيد در جبهه نبود. در همين شهر بود؛ شهري كه درآن به دنيا آمده بود. زمستان سال 60كه تحركات كمونيست‌ها شدت گرفته بود مجيد بي‌تاب بود كه شهر و اهالي آسيبي نبينند. به‌خاطر وضعيت شهر اعزام جبهه‌اش را عقب انداخت و ماند.

نماز صبح را خوانده بود و داشت روبه‌روي آينه محاسنش را شانه مي‎كرد. نگاهش كردم و گفتم: «بابا! مجيد! خيلي مواظب خودت باش. نكنه اين مزدورهاي كوردل بهت حمله كنند!» خنديد. اوركتش را تنش كرد و آمد پيشاني‎ام را بوسيد و گفت:«پدرجان! آنها هيچ وقت از روبه‌رو به من حمله نمي‎كنند. مطمئن باش يا از پشت مي‎زنند يا در تاريكي شب». همينطور هم شد. ساعت از نيمه شب ششم بهمن گذشته بود. مجيد آن شب در دفتر انجمن اسلامي بود كه صداي تيراندازي ‌شنيد. سريع سوار موتور شد و رفت به سمت ساختمان و مقر سپاه كه خبر بگيرد. در مسير از داخل كوچه‌اي تاريك و در دل شب، موتورش را به رگبار بستند. از موتور كه پياده شده بود، از خدا بي‌خبرها دوباره به سمتش تيراندازي كردند. آنها كه آنجا بودند مي‌گفتند چند دقيقه‎اي زنده بوده و دائما ذكر يا ابالفضل(ع) روي لبانش. ما كه رسيديم مجيد رفته بود؛ آرام و با يقين. هنوز هم كه در شهر قدم مي‌زنم تمام شهر و اهالي‎اش انگاري دلتنگ مجيد هستند.