آن كلاس فقط كلاس آموزش درس رسمي ما نبود بلكه كلاس آموزش زندگي بود. استاد با علم و عملش اصول زندگي را هم به شاگردانش ميآموخت. در كلاس او اخلاق، محبت و ايثار موج ميزد. كلاس او زنگ بيداري وجدان بود. مطمئنم اگر استاد امتحان ميگرفت هيچيك از شاگردان به فكر باز كردن كتاب يا تقلب نميافتاد، حتي اگر مراقبي وجود نداشت. از آن روزها ساليان ميگذرد و من و خيل عظيمي از شاگردان او هنوز هم محضر او را درك ميكنيم و هر از گاهي به بهانههاي مختلف ديداري در محضرش تازه ميكنيم و اين ماجراي بيشتر شاگرداني است كه روزگاري محضر اين معلم فرهيخته را درك كردهاند. يك روز تصميم گرفتم راز مانايي اين معلم عاشق را بفهمم و اين سؤال را از او بپرسم. در جواب به نكاتي اشاره كرد كه در زندگي و روابط اجتماعي من تأثيري عميق بر جاي گذاشت.
نخستين مطلب اين بود: ياد خدا و محبت او را در دل زمزمهكردن كه در اينصورت به قول اميرمومنان چون رابطه خويش را با خدا اصلاحكردي، خداوند نيز رابطه تو با مردمان را اصلاح خواهد كرد.
دوم: صاف و بيغل و غش با مردم مواجهشدن؛ كه اين امر كمند محبت است در دست آدمي.
سوم: مهر و محبت بيتوقع به مردم داشتن و همه را به يك چشم ديدن.
و اين سه مورد محبتها را برميانگيزد و باعث ميشود دلها به سوي آدمي گرايش پيدا كنند. اما استاد يك سفارش ويژه هم براي من داشت كه به معلمي علاقهمند بودم. سفارشي از اميرمومنان(ع) كه فرمود: دلها را هوايي است و روي آوردني و پشت كردني. هر زمان كه دلها خود روي آوردند (يعني اين آمادگي و اشتياق مهيا بود) به كارشان گيريد؛ زيرا اگر دلها را با اكراه به كاري وادار كردند، كور ميشوند و ديگر پذيراي حقايق نيستند.