تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۴۴

همشهری دو - محمود قلی‌پور: پدر ناصر می‌گوید: «فکر نکن انقلاب یعنی درگیری و اندوه. انقلاب یعنی شور و امید. یعنی تلاش می‌کنی و می‌خواهی به نتیجه برسی، هر طور که شده باید به نتیجه برسی».

 اينها را وقتي مي‌گويد، هيجان را در چهره مردي مي‌بينم كه ۳۸ سال قبل در آستانه ۲۷ سالگي، جواني انقلابي بود. مي‌خندد و مي‌گويد: «آمدم خانه و از هشتي كه پيچيدم توي حياط، مادر خدابيامرزم نشسته بود كنار حوض. گفت حلالت نمي‌كنم اگر دستت را بكني توي جيبت و بي‌تفاوت از كنار تظاهرات بگذري. گفتم مادر اجازه بده وارد خانه بشوم بعد نكير و منكر كن». باز هم مي‌خندد و مي‌گويد: «خدابيامرز گفت همين كه گفتم. من هم از خدا خواسته دويدم از خانه آمدم بيرون و رفتم خانه دوستم. گفتم مادرم به زور مي‌گويد برو تظاهرات.

رفيقم باتعجب گفت لابد حاج‌خانم هم گفته مي‌روي شاه را سرنگون مي‌كني و برمي‌گردي. شب كه برگشتيم خانه، فهميديم پاي زنان خانه‌دار محله هم به موضوع انقلاب باز شده است. برنامه‌شان اين است: يك نفر زخمي كه وارد كوچه مي‌شود، زن‌ها به جاي آنكه بروند توي خانه در را ببندند، جمع مي‌شوند جلوي در خانه‌اي و شروع مي‌كنند به گپ زدن و اتفاقا در خانه‌ها را هم باز مي‌گذارند. سربازها هم به كسي شك نمي‌كنند و مي‌روند».

پدر ناصر تعريف مي‌كند: «صبح يكي از روزها كه قرار بود همه مردم جمع شوند حوالي دانشگاه تهران، صبح خواستيم برويم كه ديدم مادرها هم جمع شده‌اند دم در كه بروند. هرچه گفتيم آنجا خطرناك است، ممكن است نياز به فرار باشد، شما نمي‌توانيد، گفتند شما لازم نيست بزرگترتان را نصيحت كنيد. روحش شاد. بعد تظاهرات، مادر پر از انرژي بود و مدام از حال و هواي تظاهرات حرف مي‌زد».

پدر ناصر باز هم مي‌خندد و مي‌گويد: «ما قرار بود برويم خواستگاري. عصرش گفتند حكومت نظامي است. مادر گفت بيخود كرده هر كسي خواستگاري پسر مرا به هم بزند. نشستيم توي خانه و قسم داديم مادر را كه نرويم. گفت من پيش مردم آبرو دارم. شاه هم پيش من اعتبار ندارد. خلاصه ما با ترس و لرز رفتيم و مادر انگار نه انگار. راحت رفتيم و برگشتيم اتفاقي هم نيفتاد».

پدر ناصر خنده‌هايش را ناگهان فرومي‌دهد و مي‌گويد: «تو خنده مرا نبين. هدف براي ما مهم بود كه به آن رسيديم وگرنه داغ‌هايي كه روي دل‌مان باقي مانده، مرهم ندارد. من خودم وقتي با اهل كوچه رفتم فرودگاه پيشواز امام، چهره همه دوستانم كه شهيد شده بودند يا شكنجه، پيش چشم‌ام بود. توي بهشت زهرا هم رفتم سر خاك يكي از رفقايم. گفتم مي‌بيني رفيق، اميدت نااميد نشد. ما ياد گرفتيم بخنديم، گريه كنيم و در تمام اين اتفاقات، اميد به زندگي بهتر را از دست ندهيم».

پدر ناصر گاهي مي‌خندد، گاهي بغض مي‌كند، گاهي براي‌مان خاطره تعريف مي‌كند، گاهي سكوت مي‌كند و گاهي به حرف‌هاي ما گوش مي‌دهد. پدر ناصر مي‌گويد: «زندگي‌ات اگر گره بخورد به زندگي ديگران، داري زندگي مي‌كني وگرنه فقط زنده‌اي».