داستان > علی ناصری: قصه‌ی اول: سیاهی آفتاب‌پرست زبان دراز کرد و خورشید را بلعید. جهان شد تاریک. سیاهی و سیاهی. اما آفتاب‌پرست شاد بود از این‌که حالا آفتاب را در درون خود داشت.

آفتاب‌پرست حالا خودش یک آفتاب بود. ته دلش از خوشحالی لرزید، وقتی فهمید حالا دیگر همه‌ي آفتاب‌پرست‌ها به دور او حلقه خواهند زد و او را خواهند پرستید. هزاران هزار آفتاب‌پرست به دور آفتاب‌پرستی حلقه زده بودند که تنها خورشید جهان را در خودش داشت.

او حالا در پوست خود نمی‌گنجید. اما ناگهان هزاران‌هزار زبان به سوی او پرتاب شد. از آفتاب‌پرست چیزی باقی نماند. حالا هر آفتاب‌پرستی فقط تکه‌ای از خورشید در خودش داشت.

 

  • قصه‌ي دوم: رؤيا

آفتاب‌پرست‌، آفتاب را بلعید. بعد خوابید. در خواب، خواب آفتاب‌پرستی را دید که آفتابی سوزان در خودش داشت و خوابیده بود. دلش گرفت از آن‌همه خودخواهی. با خودش عهد بست که اگر از خواب بیدار شد حتماً آفتاب‌پرست خوابیده را به سزای عملش برساند.

ولی آفتاب‌پرست هیچ‌وقت از خواب بیدار نشد. آفتاب‌پرستی که خورشیدی سوزان در خودش داشت او را مدت‌ها قبل به سزای عملش رسانده بود.

 

  • قصه‌ي سوم: آرزو

بر روی کهن‌ترین درخت جهان آفتاب‌پرست لانه داشت. هزاران سال رو به آفتاب می‌ایستاد و هر لحظه در این خیال که آفتاب فقط برای او باشد.

یک روز احساس غریبی پیدا کرد. فکر کرد اگر زبانش را دراز کند، حتماً آفتاب را به چنگ خواهد آورد. همین کار را کرد. آفتاب‌پرست با نهایت شگفتی آفتابی را دید که همراه زبانش به سوی او می‌آید. خوشحالی‌اش نهایت نداشت. به آرزویش رسیده بود. اما ناگهان درخت کهن از سنگینی آفتاب و آفتاب‌پرست در هم شکست و نابود شد.

 

  • قصه‌ي چهارم: انتظار

عزراییل گفت: «جان کدامشان را اول بگیرم، آفتاب یا ماه؟!»

آفتاب‌پرست گفت: «اول ماه، بعد من.»

عزراییل گفت: «نه، نوبت تو دو هزار و بیست و نه سال و دوازده روز و شش ساعت دیگر است!»

آفتاب‌پرست تأملی کرد و گفت: «اول ماه!»

عزراییل پر زد طرف ماه.  آفتاب‌پرست تأمل نکرد. زبان دراز کرد و آفتاب را بلعید. عزراییل وقتی برگشت آفتاب‌پرستی را دید بسیار بزرگ به شکل خورشید. عزراییل سال‌های سال منتظر است تا دو هزار و بیست و نه سال و دوازده روز و شش ساعت دیگر بگذرد. او اولین بار است که این‌طور رودست خورده است.

 

  • قصه‌ي پنجم:  نردبان

آفتاب‌پرست نردبان را که دید جیغ کشید. خوشحال پله‌ها را رفت بالا.

نردبان پرسید: «کجا؟!»

آفتاب‌پرست آفتاب را نشانش داد. نردبان خندید. آفتاب‌پرست دوباره رفت بالا. هی بالا، هی بالا، هی بالا. یک بار دیگر نردبان پرسید: «مطمئنی بهش می‌رسی؟!»

آفتاب‌پرست سر تکان داد که آره. نردبان خندید. روی پله‌ي یک میلیارد و سی و نه میلیون و شصت و هفتم آفتاب‌پرست خسته شد.

پرسید: «تو چند پله داری؟!»

نردبان گفت: «به اندازه‌ي عشق تو.»

آفتاب‌پرست از آن بالا سقوط کرد.

 

  • قصه‌ي ششم: بادبادك

هر‌روز صبح آفتاب‌پرست نامه‌ي «فدایت شوم»‌اش را به دم بادبادکش می‌بست و رو به آفتاب می‌ایستاد و می‌فرستادش هوا.

هزاران سال است که آفتاب‌پرست این کار را تکرار می‌کند، ولی هیچ‌وقت جوابی از آفتاب نگرفته است. او ناامید نیست. خیلی‌ها معتقدند برای همین است که آفتاب‌پرست‌ها همیشه رو به آفتاب می‌ایستند.

 

  • قصه‌ي هفتم: فاصله

امروز بالأخره آفتاب‌پرست جواب نامه‌اش را دریافت کرد. یکی از بادبادک‌هایی که هزاران سال پیش به آسمان فرستاده شده بود، جواب نامه را آورده بود. آفتاب‌پرست از شادی چند بار معلق زد و دم و کول بادبادکش را بوسید. جواب مثبت بود.

حالا او و آفتاب می‌توانستند سال‌های سال در کنار هم خوب و خوش زندگی کنند. آفتاب‌پرست از این درخت به آن درخت از همه‌ي دوستانش خداحافظی کرد. به روی درخت خودش رفت و جست زد به طرف خورشید. اما هر بار با سر به زمین
 آمد.

آفتاب‌پرست بعد از هزارمین زمین خوردن ناگهان فکر کرد چه‌قدر میان او و آفتاب فاصله است. یعنی آفتاب این را نمی‌دانست؟!