شارژ تبلت تمام شده و اينترنت قطع است. آخرين راه هم هيچوقت جواب نميدهد. تلويزيون را ميگويم. هر وقت به آن نياز داري چيزي نشان نميدهد.
به حياط ميروم تا خودم را با گلدانها سرگرم كنم. همهجا آرام است و صدايي نميآيد جز صداي ميوميوي گربهاي كه روي ديوار لم داده و به من زل زده. از پنجههايش ميترسم، اما چشمهاي گندهاش مظلوم و ملوس به نظر ميآيد.
چشمهايم را برايش ريز ميكنم و ميگويم: «هي پيشو كوچولو! اينجا چه كار ميكني؟ برو خونهي خودتون. اگه غذا ميخواي به كاهدون زدي، اينجا چيزي گيرت نميآد گوگولي!»
بعد خندهام ميگيرد كه دارم با گربهي سياه حرف ميزنم. هنوز دارم ميخندم كه صدايي حسابي من را ميترساند: «غذا! هههههه! خيلي شانس بيارم پخم نكني!»
دست و پايم شروع ميكند به لرزيدن! گربهها مگر حرف ميزنند؟! از جايم ميپرم و برميگردم توي خانه.
زينب عليسرلك، 14ساله
خبرنگار افتخاري از پاكدشت
عكس: محمدحسين نادعلي، خبرنگار جوان از خرمآباد