نكته اينجاست كه در ذهن بسياري از ما، جواب رايج به اين سؤال مهم كه فلسفه زندگي آدمها را تعيين ميكند با كليدواژه پول شروع ميشود و اينگونه ادامه پيدا ميكند كه «بعدش خودش درست ميشود». تاكيد ميشود بعد از اينكه پول داشته باشي وخيالت كه راحت شود، خلاق ميشوي، تن به هر كاري هم نميدهي و نهتنها به آرزوهايت ميرسي بلكه آرزوهاي ديگري هم ميسازي.
نقد اين است كه اين جوابها يك خطا در خود دارد؛ اينكه پولفقط نمادي از ثروت است و اين ثروت واقعي است كه ميتواند آدم را خوشبخت و دلخوش كند.پول، تنها يكي از فاكتورهاي اين ثروت به شمار ميآيد؛ فاكتوري كه اصرار بيش از حد به داشتن آن و اينكه همهچيز پس از پولدارشدن آغاز ميشود، دردسر اصلي ما بهويژه در زندگي مدرن شهري است.
مولانا در فيهمافيه آورده است: «حق تعالي با بايزيد گفت: يا بايزيد چه خواهي؟ گفت: خواهم كه نخواهم». اين خواستن، دردسر اصلي ماست؛ خواستني كه الزاما به خواستنيشدن زندگي منجر نميشود. اينجا در شهر، سخت است كه نخواهي؛ حتي اگر به حكم عقل و منطق بداني كه نبايد بخواهي. حراجهاي بسيار، جاذبههاي بيشمار و رقابتهاي زياد، ويژگيهاي ما در سبك زندگي شهري است؛ همين هم ميشود كه سراغ داريم آدمهايي را كه در شهر، درآمد ميليوني و هزينههايي در اين سطح دارند اما نهتنها خوشحال نيستند بلكه دل از يارانه دولتي 45هزار و 500توماني هم نميكنند؛ چون بنا را بر اين گذاشتهاند كه ابتدا پول بايد باشد تا ديگر چيزها را روي آن بنا بگذارند؛ يك پيشفرض ذهني كه بهسختي تغيير ميكند.
سفر، يكي از ابزارهاي مفيد و كارآمد براي اين تغيير است. آن هم سفر در خلأ، به جاهاي دور و خلوت، نه به شهركهاي فانتزي توريستي كه بيشتر از ديدني، خريدني و خرجكردني دارند. كوير و مرز، پيشنهادهاي سازندهاي براي يافتن خوشبختي است؛ جايي كه طبيعت، بر صنعت شهرنشيني ما غلبه دارد و انسان، فرصت پيدا ميكند كمي با خودش خلوت كند. كمي مردماني را ببينيد كه از شدت نداري، نان در سفره ندارند اما لبخند را هميشه دارند؛ كار و مال چنداني ندارند اما اميد دارند؛ نه به بنده خدا، به خود خدا.
سفر به روستاهاي دورافتاده زابل در حاشيه مرز افغانستان، يكي از بهترين پيشنهادها براي جستوجوي آسودگي، در اوج سختي است.