فاطمه کهن گفت: خواجو در آثارش میگوید متولد ۶۸۹ هجری قمری است و سه سال بعد از این تاریخ سعدی از دنیا میرود. وقتی خواجو به دنیا میآید در آن زمان جامعهی ایرانی خاطرهی سعدی را به یاد دارد. خواجو در سال ۷۲۰ دو مثنوی مهم همای و همایون و گل و نوروز را در کرمان میسراید. بر اساس اطلاعاتی که خواجو میدهد وی تا سال ۷۲۰ در کرمان است و هنوز سفر جدی به شهرهای مختلف نکرده است. زمانی که خواجو دست به شاعری میبرد، تحت تأثیر فردوسی است و همای و همایون را بر اساس وزن شاهنامه میسراید، اما در گل و نوروز تحت تأثیر نظامی است. کمکم تأثیر فردوسی در آثار خواجو کمرنگ میشود و بیشتر حضور نظامی را در آثار وی میبینیم. خمسهسرایی خواجو به تقلید از نظامی بوده است، اما به این معنا نیست که خواجو استقلال شخصیتی و هویتی نداشته باشد. خواجو بعد از سرودن روضةالانوار، کمالنامه و گوهرنامه را میسراید. کمالنامه را گویی در سفر کازرون خلق میکند.
- انقلاب روحی خواجوی کرمانی و سلسله مرشدیه
کهن افزود: خواجوی کرمانی یک انقلاب روحی داشته است، همانطور که سنایی این انقلاب درونی را تجربه کرده است. وی از کرمان به شیراز رفته و از شیراز به کازرون میرود و پیرو سلسلهی مرشدیه میشود و در آثارش خود را مرشدیه مینامد و مسیر زندگیش تغییر میکند. تحول روحی را میتوان در آثارش مشاهده کرد. خواجو در هر دو ساحت مشخصات شخصیتی خاصی دارد. آن زمان که شاعر مداح است، قدرتمندان زمان را مدح کرده و درخواست صله میکند و وقتی قدرتمندان را مدح میکند نامی از خود به عنوان تخلص نمیآورد؛ ولی هنگامی که بزرگان دین و عرفان مانند بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، جنید، ائمه شیعه و پیامبر اکرم را مدح میکند بهصراحت از خود نام میبرد و این دال بر نبود صداقت نیست، بلکه دلش نمیخواهد نامش در مدح قدرتمندان باقی بماند. چهار رساله منثور خواجو شامل نمد و بوریا، شمس و سحاب، شمع و شمشیر و سراجیه است. در سه اثری که به ترتیب نام برده شد از صنعت مناظره و تشخیص استفاده شده است. خواجو در این آثار ایدئولوگ است و ایدههای ارزشمند و مثبتی را برای یک جامعهی اتوپیایی و مدینهی فاضله مطرح میکند. سراجیه گفتوگوی خواجو با یک چراغ است و خودش ظاهر میشود و به عنوان قهرمان متن و داستانش صحبت میکند.
- جایگاه والای عناصر اربعه در آثار خواجو کرمانی
کهن یادآور شد: کمالنامه چهارمین اثر خواجو است. او دنیای همای و همایون، روضةالانوار و گل و نوروز را پشت سر گذاشته و وارد کمالنامه میشود. اگر حضور خواجو را در آثار اولیه دنبال کنید متوجه روند تکاملی شخصیت وی در شعر میشوید. او خودش قهرمان داستان است. در آثار اولیه که تعبیر به باغ روشناییها میکنم، وقتی در این اشعار را باز میکنی نور از آن ساطع میشود، در کمالنامه خواجو خودش راوی است و اول شخص است. خواجو در سه اثر اولیه از زاویهی دید دانای کل صحبت میکند و سوم شخص است. کمالنامه مثل خواب و رؤیای صادقه در خواجوی کرمانی اتفاق افتاده و با استفاده از زبان رمز آن را مطرح میکند و خودش راوی است.
برای رسیدن به شناخت کامل از یک اثر ادبی باید خود اثر بررسی شود. مولانا همهی داستانهایش را از زبان دانای کل میگوید و در داستان دقوقی به عنوان اول شخص ماجرا را نقل میکند. در مثنوی تحقیق شده که دقوقی کیست؟ در هیچ اثری از این شخصیت نامی برده نشده است. کار سنایی بیشتر شبیه خواجو است یا کار خواجو بیشتر شبیه سنایی است. سنایی عناصر اربعه مانند باد را زیاد در سیرالعباد استفاده کرده است. پیش از اسلام ارداویرافنامه را داریم و در ادبیات جهانی کمدی الهی و در دورهی معاصر جاویدنامهی اقبال را داریم. خواجوی کرمانی در توضیح مراتب کمال سراغ چهار پدیدهی باد و خاک و آتش و آب میرود و چهار پدیده در آثارش جایگاه ویژهای دارد.
- گفتوگوی خواجو با خاک...
گوی چوگان چرخ مینافام/صحن میدان باد هرزه خرام
شاهراه قوافل ایجاد/ صحن بستانسرای کون و فساد
روضهی خلد آدم از پاکی/ وز ادیم تو آدم خاکی
به تو کرده تیمم اهل نظر/ وز تو دیده تمکن اهل بصر
دورم از ره بگو که راه کجاست؟/ راه پردهسرای شاه کجاست؟
بس که خونم به دل فرو رفته است/ پای عقلم به گل فرو رفته است
صید قید دلم توام بگشای/ من دم بسته را رهی بنمای
بار خواجو از این گریوه برآر/ مرکبش را از این وحل بهدر آر
خواجو را میبینید که بار سنگین بر روی دوش دارد وقتی میخواهد حرکت خود را شروع کند.
در این گفتوگو خواجو دیگر نه یک فرد نه یک شاعر که نمایندهی نوع انسان است. این نوع آدمی است که در روحی در او حلول کرده و واله و سرگشته، از خاک، این اصالت پاک بشر، سراغ حقیقتی را میگیرد که او را به آرامش در کمال و کمال در آرامش برساند. خواجو به نمایندگی از جانب همهی انسانهایی که تمام عمر کوشیدهاند و کمال آرزوی خویش را نیافتهاند یا آنچه یافتهاند آبی نبوده که عطش سرکش جانشان را فرو بنشاند؛ از خاک، این بودن توانمند خویش، میخواهد که او را به جایی راه ببرد که آبی گوارا، شعلهی سوزان تشنگیاش را فرو بنشاند...
- گفتوگوی خواجو با آب...
خاک نیز پس از سکوتی آزاردهنده، لبهای تشنهاش را به سخن میگشاید:
سر آب از سراب میجویی؟/ وز من تشنه آب میجویی؟
بر فسونم چرا دهی بر باد؟/ به فسوسم به رود خواهی داد
از من پایبسته دست بدار/ وز سرم بگذر و مرا بگذار
برو ای من غبار میدانت/ سرم آنجا که پای یکرانت
سوی دریا شو ار گهر جویی/ یا از آن آشنا خبر جویی
هر چه خواهی که در نظر یابی/ بر لب آب شو که دریابی
خواجوی تشنه و کامنیافته سراغ دنیای پرغوغای آب میرود... در آنجا همه تشنگی بود، اینجا همه سیرابی... آنجا همه چیز سراب بود... اینجا همه چیز سر آب و حتی سرّ آب... آنجا گنجی آرام و خاموش... اینجا همه گستاخی و فریاد و عصیان... آنجا همه سکون و سکوت بود. اینجا همه زمزمهی موزون حرکت و پویایی...
خواجو، گرد پیری بر چهره نشسته، خسته از راههای خشک و صعبالعبور صبر و فروتنی و تواضع و افتادگی، لنگلنگان ، لیک حریص و شتابان خود را به آب میرساند. به جویبار خروشان پیوسته جاری آب. جویباری که از بلندیهای ازل سرچشمه گرفته، دشت در دشت زندگی را آبیاری کرده، رو به دریای ابد پیش میرود. خواجو بر لب آب مینشیند. دستهای خسته و فرتوت پیری را در لذت خیس آب فرو میبرد و دم فرو میبندد. آبی به چهره میزند. تمامی خستگی و رنج و کهولت دنیای خاک را یکباره فرو میشوید. دست و دل وجود، خیس از لذتی مرطوب، با آب سخن میگوید:
ای روانبخش خاکیان چمن/ رود نازکوجود سیمبدن
خاک مدهوش جرعهخوردهی تو/ و آتش سوزناک مردهی تو
چشم روشندلان طرف چمن/ به جمال تو میشود روشن
محیی خاکی ای مبارک پی/ و من الماء کل شیء حی
همه سرسبزی بهار از توست/ سرخی روی لالهزار از توست
گر نه مایی چرا خروشانی/ ور نه بحری چگونه جوشانی
یک دم از چشم ما جدا نشوی/ از چه رو دستگیر ما نشوی
جگرم تشنه و جهان پر آب/ دلم افسرده و روان در تاب
همچو ذوالنون برآور از آبم/ که چو ماهی میان غرقابم
رخت خواجو به کوی امید آر/ تخت بلقیس سوی جمشید آر
پافشاریهای خواجو در زمزمهی جویبار گم میشود... صدای او که از کهولت و خستگی و بیماری به سختی از حلقوم بر میآید، آرامآرام به زمزمهی جویبار میپیوندد... با نوای خروشان آب همراه میشود. سرود جویبار با نوای خواجو عجین شده است. اکنون تنها یک نوای سیراب و مشتاق، تمام دشت را آکنده است. خواجو در این مرحله، با آب در آمیخته است... با آب یکی شده است... در قطرهقطرهی آب حلول کرده است و همراه با جریان مشتاق آب به کوه و دشت و صحرا میزند و پیش میرود... که ناگهان فرات دیدگان شاعرکه یعنی من نیز از تبار پویاییام و از قبیلهی جانبخشی رود.
- گفتوگوی خواجو با باد...
چون سرشکم بدید لب گشاد/ گفت تا کی دهی مرا به باد؟
پایم از اشک میرود در گل/ دمبهدم سنگ میزنم بر دل
همه فریاد من ز فریاد است/ وانکه فریادرس بود باد است
برو و قصه پیش باد بگوی/ درد دل را دوا ز باد بجوی
جویبار خشکلب نیز چون خواجو و حتی شوریدهتر از او سینه بر سنگ و کوه و دشت سپر کرده، سر و دست را پا ساخته میرود تا او را بیابد... خواجو، این عاشق گمکرده معشوق، مست از رایحهی دوست، میرود و میرود... تمام تاغهای کویری، آرام و خسته، به بینوایی سر در گوش یکدیگر برده، دل به ترنم دور زمزمهی خیالبرانگیز آب سپرده، خواب خویش، رؤیای نسیمی خنک و بهاری میبیند... تا آرام به دشت زندگی آنها بوزد و پیغام دل گرفتگی آنها را از عبار پای بستگی، به عالم پویایی دوست ببرد...
خواجو پیر و خسته است... بارها و بارها سواربر کُهکوب همایونی گوشهگوشهی این دشت را زیر گام نهاده... بارها و بارها در حضور پر ابهت نوروز دشت را به میزبانی گل برده است... اکنون حسرت همهی پویههای جوانی بر دوش جان، آرزوی پیوند همایونی دوست در دل، به امید نسیمی که بوزد همچنان نسیم از افتان و خیزان گام بر میدارد که یکباره، احساس مطبوعی چهرهی جانش را نوازش میدهد.
گرما و عطش فرو مینشیند... صبحی صادق در پس شبی راکد و تیره از راه رسیده است... نجوای زندگی، رخوت تسلیم را از دیدگان خوابآلود دشت میزداید... و خواجو همپویه با سواری که تازه از راه رسیده است، دشت در دشت زندگی را در مینوردد و طوفانی از حرکت و عشق و شور و مستی میآفریند...
آتشافروز کارگاه نبات/ تو و سرچشمهی خضر و آب حیات
رخ گلبرگ را تو پرده گشا/ زلف شمشاد را تو حلقه ربای
نارون در چمن چمان از تو/ وآتش روی ارغوان از تو
لاله کو مست جام گلگون است/ از تو دائم دلش پر از خون است
خواجو که پیش از این در قطرههای آب حلول کرده بود و سلوک مداوم را، همیشه رفتن و هرگز ننشستن را تجربه کرده بود، اکنون میداند که نمیتواند بایستد و با باد سخن بگوید... باید در ذرهذرهی نسیم حلول کند و با او دشت و بیابان را درنوردد تا بتواند در موسیقی ملایم سخن، با او هماهنگ شود... این است که صدای او در زمزمهی باد میپیچد... صدای او و صدای باد با هم نغمهی هماهنگی میسازد که جان دشت را از غرور و شادی سرشار میکند...
مرحبا ای طبیب رنجوران/ حبذا ای بشیر مهجوران
از تو بوی بهار میشنوم/ یا نسیم نگار میشنوم
جز سر آب نیست منزل تو/ رو که خوش میروی خنک دل تو
تو مسیحادمی و من بیمار/ من بیمار را فرو مگذار
زندهام کن که من هلاک توام/ بنشان آتشم که خاک توام
دل و جانم نثار مقدم توست/ نفس روحبخشم از دم توست
چو فتادم ز پای دستم گیر/ وز سر مرحمت مرا بپذیر
من گمراه را به راه رسان/ بندهی خسته را به شاه رسان
شد به بوی تو جان خواجو مست/ مست را شاید ار بگیری دست
باد، این هم لجام با کُهپیکر هما و نوروز و صحراگرد امروز، همعنان با خواجو، سر و دست و پای در راه دوست:
گفت تا چند بادپیمایی؟/ چه دهی دم چو همدم مایی
من رسیده به جان ز بیماری/ تو طبیبی ز من طمع داری؟
گر بدانستمی طریق صواب/ ره برون بردمی از این گرداب
نه در این راه منزلم پیدا/ نه در این بحر ساحلم پیدا
چه صداعم دهی که مخمورم/ چه کنم بیخودی که رنجورم
از منت هیچ کار نگشاید/ که عیادت ز ناتوان ناید
مقصدی کان طلب کنی از من/ مگر از آتشت شود روشن
باد نیز چون خواجو، خانه به دوش و آواره، سرگشتهی کوی و روی اوست... او نیز هر دری را میزند، هر بیابانی را در مینوردد تا مگر نشانی از دوست بیابد...
- گفتوگوی خواجو با آتش...
کهن خاطرنشان کرد: اکنون خواجو سکوت رمزآلود و پرمعنای خاک را آزموده؛ با قطرهقطرهی آب، پویایی و حرکت مداوم و رفتن و نماندن همیشگی را تجربه کرده؛ در همعنانی با باد، آوارگی را، پوییدن و توفیدن را، نثار کردن و افشاندن را، همه را و همه را آزموده، اکنون میرود تا سرکشی و سوزندگی آتش را نیز دریابد... میرود تا در سوزندگی آتش، با سوزاندن و تباه کردن هر چه فرودین است رو به آسمانها اوج بگیرد... در آبی آسمان محو شود... نور شود... خورشید شود و بر تمام عرصهی زندگی بتابد...
باد را چون بدان صفت دیدم/ وان سخنهای سرد بشنیدم
گرم ازو روی دل بگرداندم/ سر از این کوی گل بگرداندم
سوی آتش شدم چو باد سحر/ گفتم او را ز سوز و دود جگر
ای فروزندهی فرازنده/ تیز تازندهی برازنده
گل صدبرگ بوستان افروز/ مطلع انجم جهانافروز
خاک پای تو گشته باد صبا/ و ادهم سرکش تو باد هوا
تخت یاقوت بر تراب زده/ بادها را نقشها بر آب زده
آتش سرافراز و پیروز، دم به دم گرم خیزتر میشود. سرکش و شعلهور و خروشان است. تا آخرین دم خویش، رو به بالا دارد... این همه همان است که خواجو از خاک و آب و باد نیاموخته بود... اکنون از آتش نیز آموختنیها را میآموزد... سوختنیها را میسوزد و فروزان و شعلهور، رقصان و نورافشان، رو به عالم بالا میخرامد تا ره به سر منزل مقصود ببرد...
در این مرحله، خواجو شوریده بر سکون و سکوت و تسلیم خاک، که در واقع، تصویری از واقعیت او بود، جوشان و خروشان در امواج آب، توفنده در غرش باد و سرکش در شعلههای آتش، گام در دنیای جان مینهد... او دیگر همهی گذاشتنیها را فرو نهاده و همهی بردنیها را در انبان جان آکنده است. از آتش میخواهد که او را به سرای معشوق، عالم جان، ره بنماید:
بر فروزان دلم به نور جمال/ تا شود روشنم طریق وصال
کردهای در درون خواجو جای/ خیمه بیرون زن و زهش بنمای
و آتش، سوختهجان و سوختهحال، در سرکشیهایش، سوزندگیهایش، نورافشانیهایش، به خواجو میآموزد که:
مشرب دل به عالم جان جوی/ وز خضر حال آب حیوان جوی
برو از چارسوی طبع بدر/ رخت از این قصر چارگوشه ببر
کردم از رختگاه کون و مکان/ روی در تختگاه عالم جان
و با این ترتیب، خواجو صبور و رازمند چون خاک، پویا و حیاتبخش جون آب، چالاکپوی و توفنده چون باد، سرکش و نورافشان چون آتش قدم به دنیای جان مینهد...
کردم از تختگاه کون و مکان/ روی در تختگاه عالم جان
چون سفر در جهان جان کردم/ نظر کشف در جهان کردم
سطح افلاک را بپیمودم/ عقدههای سپهر بگشودم
خیمه بیرون زدم ز طارم گل/ برکشیدم علم به عالم دل
رخش بر عرصهی فلک راندم/ درس در مجمع ملک خواندم
خضر سرچشمهی نجات شدم/ به لب چشمهی حیات شدم
ورود خواجو به عالم جان، تجربهای از سیر و کمال آدمی در مراحل برتر عالم آفرینش و تصویری از کمال بیکرانهی انسان است که در آنجا دعوت به فرو نهادن همهی آن چیزی است که در دنیای دنی ارزش محسوب میشود... در این مرحله، در واقع طرح یک دنیای پاک و بیآلایش ریخته میشود که تصویری از آرمانشهر یا مدینهی فاضلهی انسانها است... خواجو از سالهای جوانی، پیش از آنکه سفرهای دور و درازش را آغاز کند؛ آرزو داشته است که بنیاد آن را پیریزی کند. لیک اگر توالی تزاحمهای مادی مانع از تحقق این آرزو شده است، در دنیای بیبدیل شعرش آن را بنیاد نهاده است. کمال نامه در واقع نامهی کمال خود اوست... نامهی کمال خواجو...