از حرفهاي مادرم در همصحبتي با افراد كنجكاو فاميل و همسايههاي جديد فهميدم كه ما براي وضعيت جسمي پدر و توصيههاي پزشك به شهر آبا و اجدادي خويش برگشتهايم.
من آن روزها بهخاطر دوري از همبازيها و آشناهاي محله كودكيها، رفته بودم توي لك اما بزرگ تر كه شدم آواز امواج و سوسوي فانوسهاي چشمك زن دريايي، عطر علفِ تر از شبنم و هزارتوي سبز جنگلها، چنان از خود بيخودم كرد كه مدام از خودم ميپرسيدم، چطور ميشود كه آدمها از اين همه زيبايي دل ميكنند و روانه شهرهاي شلوغ ميشوند؟ مردم از اين تهران چه ديدهاند كه آسمان آبي را رها ميكنند و به سايهسار دودهاي خاكستري پناه ميبرند؟ آدمها چرا ساكن شهري ميشوند كه ناچارند صبح عليالطلوع از خانهها بزنند بيرون و شب هنگام با خسته و كوفتهترين تن دنيا بازگردند به خانههايشان؛ چرا نميگريزند از اين شهر؟ اصلا شلوغي متروها، هواي سرب اندود و حجم عظيم تنهايي در ازدحام را چرا تاب ميآورند؟
اما اين شماتتها در ذهنم چندان دوام نياورد؛ نه براي اينكه دريافتم برخي دردشان بيكاري است و بعضي هم به هواي امكانات متعددي كه مركزنشينان از آن برخوردارند، راهي تهران و ديگر شهرهاي بزرگ ميشوند. من باور دارم كه زندگي كوتاه است و بسياري از امكاناتي كه هوس پايتختنشيني را در دل بعضيها ميپروراند، دلنشينتر از آرامش نهفته در شهرهاي كوچك نيست اما اين روزها وقتي مينشينم به مقايسه تفاوت جايگاه آنهايي كه راهي تهران شدهاند با ما كه ماندهايم، ميبينم پر بيراه نرفتهاند.
وقتي تلاش و زحمتِ انسان در پايتخت، قدر و قيمتش با سعي و تلاش در شهرستانها، حتي در حوزههاي فرهنگي بسيار متفاوت است، ريسمان وابستگي آدمها به سرزمين مادري سست ميشود و اينگونه است كه آنها پاشنهها را ور ميكشند و راهي تهران ميشوند.