تفنگ
يک تفنگ بود که از ديوار خانهاي آويزان بود. يک تفنگ که چون تفنگ بود، بايد حتماً يک روز شليک ميکرد.
توفان
يک اردک بود که توي باغچهاش باد کاشته بود. تابستان که شد، توفان سياهي از باغچهاش بيرون آمد و رشد کرد و چرخيد و بالا رفت. اردک را هم با خودش برد.
(اين همان اردکي بود که گم شده بود و هيچکس نميدانست کجا رفته است.)
باران
يک شب هوا ابري شد. از آسمان اردک باريد. شهر پر از اردک شد.
- کواک کواک. کواک کواک.
(يکي از اردکها هماني بود که باد کاشته بود و توفان درو کرده بود و توفان او را با خود برده بود.)
بنگبنگ
يک اردک بود که دنبال نيمهي گمشدهاش ميگشت. رسيد به گاو. پرسيد :«تو نيمهي گمشدهي مني؟»
گاو گفت :«نعععععع.»
رسيد به الاغ. پرسيد: «تو نيمهي گمشدهي مني؟»
الاغ گفت: «نيمهي گمشده خودتي!»
رسيد به تفنگ. پرسيد: «تو نيمهي گمشدهي مني؟»
تفنگ گفت: «آره.»
و شليک کرد.
- بنگبنگ.
اين همان تفنگي بود که از ديوار خانهاي آويزان بود و چون تفنگ بود بايد حتماً يک روز شليک ميکرد و شليک کرد.
اردک هم همان اردکي بود که گم شده بود و هيچکس نميدانست کجا رفته است. همان اردکي که باد توي باغچهاش کاشته بود و توفان درو کرده بود و توفان او را با خود برده بود. همان اردکي که با اردکهاي ديگر از آسمان باريده بود. همان اردکي که دنبال نيمهي گمشدهاش ميگشت.
همان اردک بود. خود خودش بود.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد