برنامه گويا بود و ميخواست مثلا در كمترين زمان ممكن ما را به خانه برساند كه فقط با پرواز ميتوانستيم بهموقع به آن برسيم. با اين همه، دل به دلش داده بوديم كه ميگفت 400 متر ديگر بپيچيم به راست، دور بزنيم و هزار چيز ديگر. مقصدمان را جايي دورتر با يك نشانه قرمز علامت زده بود. در آن ترافيك كه مقياس حركتمان ميليمتر بود نه متر و كيلومتر، پسرم حوصلهاش سر رفت و شروع كرد به بازيكردن با نشانه آبي. بعد از چنددقيقه گفت: «اِ، مامان ببين چي شد». مقياس نقشه را بزرگتر كرده بود و حالا نقطه قرمز و آبي روي هم قرار گرفته بودند. هنوز شهر مثل يك لكه بزرگ از شريانهاي قرمز در نقشه ديده ميشد. فقط آنقدر دور رفته بود كه ديگر مبدا و مقصد يكي شده بودند.
ياد فيلم كوتاهي افتادم كه چند وقت پيش ديده بوديم. از زمين و منظومه شمسي تصوير آغاز ميشد و در مقياس كهكشانها به پايان ميرسيد. حتي در همان مقياس منظومه شمسي هم زمين نقطه كوچكي شده بود كه در مدارش دور خورشيدش كه آن هم نقطه ديگري بود ميچرخيد. مبدا و مقصدي وجود نداشت. همه ما ذرات كوچك غبار بوديم در يك وسعت ناپيداي افسانهاي. فكر ميكردم به همه دغدغههايي كه در اين يك ذره جاگرفته؛ همه قسطهاي عقبافتاده، كارهاي سر و سامان نگرفته. به اينكه مبدا و مقصدهايي كه تمام فكر و روز ما را اشغال ميكنند همه در همين يك ذره قرار دارند. به اينكه از تمام اين وسعت بيكرانهاي كه احاطهمان كرده فقط چشم دوختهايم به افقي كه پشت خاكستري شهر پنهان ميشود و ترافيكي كه ما را به هيچجا نميرساند و روزهايي كه شب ميشود بيآنكه حتي لحظهاي به چيزي وراي روزمرگيهايمان انديشيده باشيم.
اما عظمتی که حتی در تصور ما هم نمیگنجید اطراف ما بود؛ عظمتی که حتی اندیشیدن به آن میتوانست دستمان را بگیرد و از چرخه روزمرگی بیرون بکشد. یادمان بیندازد که همه چیز در نگاه ما آغاز نمیشود و به پایان نمیرسد. نشانههای آبی و قرمز هر روز به هم میرسند و از هم دور میشوند. اما در وسعت بیپایان همهچیز با نظم حرکت میکند؛ نظمی که حتی نمیتوانیم تجسمش کنیم...