هر لحظه كه فكرم آزاد ميشد خودش را به من نشان ميداد. يكسري سلول توي بدنش اشتباه تكثير شده بودند، حالا تحت شيميدرماني بود و ما بايد منتظر ميمانديم ببينيم وضعيت اين سلولها به كجا ميرسد. هيچ نقشي در اين بهبود نميتوانستم ايفا كنم و ناتواني مطلق يعني همين؛ يعني سيستمي دارد كار خودش را ميكند و تو بايد نگاه كني ببيني نتيجه ميدهد يا نه. اين روزها سختترين روزهاي بچهداريام ميشوند، وقتي حال خودم خوب نيست و از اتفاقي در اين دنيا پكر و آشفتهام. بچهداري آخرش يعني اميدواري؛ يعني بايد وقت بگذاري براي كسي و بداني هر ثانيهاش ميشود روان سالم، آينده خوب. روزهايي كه آدم نااميد است انگار همهچيز مختل ميشود؛ بازي كردن و خنديدن و وقت گذراندن طاقتفرسا ميشود. همه فكرها را هل ميدهم به عقب و بهشان ميگويم بچه دارم و بايد بتوانم روحيهام را حفظ كنم اما شب، وقتي هر 2 كودكم خوابند همه آن خيالها مثل هيولا ميريزند روي سرم و تا ميخورم كتك ميزنند.
نشسته بودم توي يك كافه و به كارهايم مشغول بودم كه به من زنگ زدند و خبر دادند دوستم رفته بخش مراقبتهاي ويژه. ميان جملههايي كه پشت تلفن ميشنيدم ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و بغضم تركيد. ديدم آنقدر در آن لحظهها اندوه جانم را پر كرده كه بايد خم شوم، بايد راه بروم، بدنم بايد يك كاري بكند وقتي دارم گريه ميكنم. وسايلم را همانجا گذاشتم و از كافه رفتم بيرون. جايي ايستاده بودم كه فكر ميكردم كسي مرا نميبيند و تلاش ميكردم خودم را كنترل كنم. همان وقت خانمي از كافه آمد بيرون، يك مشت دستمال دستش بود. وحشتزده نگاهم كرد و گفت: «كمكي از دستم برمياد؟ چهجوري ميتونم كمكت كنم؟». بيآنكه اختياري روي كلامام داشته باشم گفتم: «دوستم سرطان لعنتي گرفته». جوري گفت واي كه انگار من خواهرش، انگار آشناي قديمياش. با تمام توانش دلداريام داد و از پيشرفت راههاي درماني سرطان گفت.
از همه كساني كه توي نزديكانش ميشناخت؛ همه درمانها و موفقيتها. برايم توضيح داد تنها كاري كه از دست من و اطرافيان فرد مريض برميآيد روحيه مثبت و لب خندان است. من انگار با مادرم، انگار با رفيقي قديمي حرف زده باشم زبانههاي آتش غم را كمي فرو نشاندم و دوباره رفتم توي كافه، پشت ميز نشستم. بعد از چند دقيقه آمد روبهرويم ايستاد و گفت: «گلگاوزبان ميخوري؟ خيلي آروم ميكنه». او انگار باريكه نور اميد اين روزها، انگار پاسخ سؤالهاي بيانتهاي شبانهام. گفتم: «بله. خيلي خوبه». نجاتم داد و شد نقطه سفيد ميان صفحات سياه دفتر اين روزهايم؛ نقطهاي ريز، اما درخشان؛ نقطهاي كه ميتوانست وحشت سايه عظيم و ترسناكي كه تعقيبم ميكرد را كوچك كند و تيزيهايش را نرم. شايد همين لحظهها، شايد زندگي با همين آدمها، ارزشاش را داشته باشد.