آنوقتها جنگ تازه تمام شده بود و خيلي چيزها را نميشد بهراحتي تهيه كرد. مادرم نميتوانست برادر تازه به دنيا آمدهام را كامل شير بدهد و جامعه در مضيقه تهيه شير خشك بود ولي پدرم بيهيچ واهمهاي خيلي راحت و معمولي رفت و از اطراف تهران يك بز به همراه بزغالهاش خريد و آورد خانه. در واقع ميتوانم به جرأت بگويم كه پدرم حتي به يك داروخانه يا تعاوني هم سرنزد تا به در بسته بخورد و بعد اقدام كند. ما مبهوت حضور يك بز و بزغاله كوچك بوديم و پدر در اقصي نقاط حياط بزرگمان در تدارك جايي براي نگهداري از مهمانهاي تازهمان.
پدرم بعدازظهرها كه از اداره ميآمد، ميرفت اطراف تهران و براي مهمانهاي تازهمان از جنگلهاي لويزان يا جنگلهاي سرخهحصار علف تازه ميآورد و ما هم در علفدادن به آنها از يكديگر سبقت ميگرفتيم. همبازيبودن با بزغاله كوچك- كه اسمش را گذاشته بوديم پيشونيسفيد- زياد دوام نياورد چون همسايهها از حضور آنها استقبال نكردند.ضمن اينكه نوزاد تازهمان هم كمكم جان گرفته بود و ديگر الزامي نبود كه حتما شير بخورد و ميشد با غذاهاي كمكي او را سير كرد.
از حق نگذريم، من كه به سهم خودم از سعهصدر همسايههاي آنموقعمان تشكر ميكنم، بالاخره آنها دندان روي جگر گذاشتند تا نوزاد تازهمان جان بگيرد و بهترين خاطرات كودكيمان با بزغاله بازيگوش و مادر صبورش رقم بخورد. لذت شيردوشيدن از بز را خواهر بزرگترم كه از همهمان جسورتر بود در انحصار خودش داشت و يك نفرمان بايد گردن بزغاله را ميچسبيد تا مزاحم شير دوشيدن خواهرم نشود، بعد همين كه خواهرم به اندازه شيرخوردن برادرم شير ميدوشيد ما بزغاله را رها ميكرديم تا از مادرش شير بخورد آنوقت بود كه هيجانانگيزترين اتفاق ممكن ميافتاد و ما از شيرخوردن بزغاله سرشار از شوق ميشديم.
گاهي فكر ميكنم اين اتفاقات رؤياپردازيهاي دختري است كه دلش ميخواسته در كودكي همبازي بزها و بزغالهها باشد كمي مثل كارتونهاي زمان كودكي! ولي وقتي برادرم به طنز به مادرم ميگويد: «چه حسي داري كه نميتوني به من بگي شيرم رو حلالت نميكنم» و مادرم خندهاش را روانه آسمان ميكند ميفهمم كه اينها خاطراتي نيست كه تنها در ذهن من جلوهاي رؤياگونه بهخود گرفته است.
خودخواهي بشر دوپا كه تمامي ندارد؛ دلم براي بزغالهاي كه مجبورش كنند لباس بپوشد و صبح به صبح با آب داغ حمامش كنند ميسوزد وگرنه بدجوري دلم ميخواهد كه دستگاههاي فرهنگساز كشورمان بهجاي برخوردهاي صرفا سلبي و نفي نگهداري سگ و گربه در خانه شهريها، نگهداري بز و بزغالهاش را بهعنوان يك رويكرد فرهنگي ايجابي در دستور كار قرار ميدادند.ساز و كارش؟ پيشنهادش از من بود سازوكارش را ديگر خودشان پيدا كنند نميشود كه همه كارها را يك نفر انجام بدهد.