حالا كه مسجد آرام و خلوت بود، ميشد قصههايش را بشنويم. قصه دستهايي كه خشت به خشت و آجر به آجر ساليان سال آن را ساخته بودند. قصه ايمانشان كه توانستند روايتگر زمانه خودشان باشند و بهشت موعود را روي زمين نقش كنند. قصه اطميناني كه به فرداهاي نيامده داشتند و ميدانستند كه رازشان ادامه خواهد داشت و حتي اگر بميرند كسي ديگر كه او هم راز را ميداند، راهشان را ادامه خواهد داد.
راز، جايي در ميانه اين سالها در نقش كاشيهاي آبي و طرح گل و مرغ و خطوط فرورفته بود و فقط ابهتش را براي ما باقي گذاشته بود. تكيه به ديوار كه ميداديم صداي زمزمههايي ميآمد اما ديگر كسي آنجا نبود كه از راز آگاه باشد.
بهشت كوچك، روبهروي ما چنان هميشگي مينمود كه انگار ساخته شدنش هم يكشبه و در رؤيايي دور اتفاق افتاده است. انگار هميشه با همين هاله آبي طلايي صبحگاه، روشن شده و عابران را از كمالش مبهوت كرده است. مبهوت بر جا مانده بوديم و كمكم داشت شلوغ ميشد. صداي فلاش دوربينها و قدمهاي محكم توريستها و همهمهشان ميآمد. دوباره وقت رفتن شده بود بيآنكه راز را دريافته باشيم.