این قصهی امیدواری است که در گوشم میخوانی. چشمهایم را بستهام و به کلمههای منحصربهفرد تو گوش میدهم. میدانم در این کلمات رازی وجود دارد که راه به هدایت میبرد. با من از این رازها حرفی بزن. این رازها را برایم فاش کن.
این ماجرای مهربانی توست که در قلبم نشسته است. میبینی؟ لبخند زدهام. چه حسی در قلب من فروریختهای که بیهوا و بیمقدمه لبخند میزنم؟ انگار که اسم تو همان حس خوب باشد، وقتی اسمت را میشنوم چهرهام باز میشود. حال خوب قلب من آغازی برای کشف حقیقت است. با من از این حقیقتها حرفی بزن. این حقیقتها را برایم فاش کن.
مهربانی تو مرا امیدوار کرده است. مهربانیات میگوید اگرچه لغزیدهای، اگرچه گاهی خودت را دست خاکستری بودنها سپردهای و اگرچه گاهی تمام پردهها را کشیدهای و راه را بر هر چه نور بستهای، مرا صدایم کن.
مهربانیات میگوید تو را در همین بلاتکلیفی با خودت، همین قدمهای مردد و تصمیمهای نیمهگرفتهشده، تو را در همین حالت خوف و رجا که پر از بیم و امید هستی دوست دارم.
راستش من هم تو را دوست دارم. این حرف، لبخند روی لبهایم میآورد. البته که دوست داشتنت شبیه به لبخند، حالوهوایم را عوض میکند.
تو بزرگی و بزرگیات حسی عجیب در من برمیانگیزاند. ترس؟ دلشوره؟ نگرانی؟ فاصله؟ نه. هیچکدام از اینها نیستند. بزرگیات حسی میان احترام و شکوه، میان دلمشغولی و آزادی، حسی مابین دوری و نزدیکی ست.
چه دلگیر است که هیچ کلمهای بزرگیات را آنطور که باید، توصیف نمیکند. اما یک چیز خوب است؛ تو درکی بالاتر از تمام کلمات داری و بیهیچ کلمهای مرا درک میکنی.
بزرگیات مرا از کوچکیام نجات داده است. مهربانیات مرا از بند دلتنگیها رها کرده است و امیدواری به تو دلم را به تمام رسیدنها و اتفاقهای خوب گرم کرده است.
مرا در همین بلاتکلیفی با خودم، همین قدمهای مردد و تصمیمهای نیمهگرفتهشده، مرا در همین حالت خوف و رجا که پر از بیم و امید هستم بپذیر.
بزرگی تو دلگرمی عظیمی است که باعث میشود به پذیرفتهشدنم دلخوش شوم. این روزها که بیشتر از هرزمان دیگر به حالت بندگیام، به حالتی مابین بیم و امید، نزدیکم، اینروزها که بیشتر از هر زمان دیگر از سر امیدواری محض به سویت گام برمیدارم، اینروزها بیشتر از قبل مرا ببین.