طبق معمول رفتم سراغ حلال مشکلات، تنها کسی که جای همهچیز را میدانست. پلهها را دوتا یکی بالا رفتم. در اتاق را باز کردم و گفتم: «مامان!» جواب نداد. بیچاره خواب بود. بلندتر گفتم: «مامان!» از خواب پرید و گفت: «بله؟ چی شده؟»
دلم برايش سوخت. بدجور خوابش را پرانده بودم، ولی چارهای نداشتم.
- کفشهام نیست. اونها رو ندیدی؟
با صدای گرفته و خوابآلود گفت: «چی چی رو ندیدم؟»
- کفشهام! نمیدونی کجاست؟ توي جاکفشی نبود.
- پشت بخاریان.
با تعجب و عصبانیت زیر لب غر زدم: «پشت بخاری؟! اونجا چیکار میکنن؟»
داشت بلند میشد که رفتم سمت بخاری و تند برشان داشتم. خم شدم كفشهايم را بپوشم كه چشمم افتاد بهشان. تازه یادم آمد که دیشب توي باران، وقتی از تاکسی پیاده ميشدم، پايم رفت توي گِل. حالا کفشها تمیز و واکس خورده بودند.
لیلا قرمزچشمه، 14ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: انديشه نوبختي، خبرنگار جوان از تهران