تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۷:۴۳

کنار پنجره‌ی اتاق ایستاده بودم. باران لکه‌های شیشه را شسته بود و همه جا صاف دیده می‌شد. هرازگاهی ماشینی از خیابان رد می‌شد.

داشتم به آب قهوه‌ای رنگ روی گودی لبه‌ی پنجره نگاه می‌کردم. رنگ‌های رنگین‌کمان روی همان آب حرکت می‌کردند. برگ‌های خشک روی زمین خیس بودند. به چیز خاصی نگاه نمی‌کردم، فقط به نقطه‌ای در آن سوی خیابان خیره شده بودم.

دستم به سمت دستگیره رفت. آرام فشار دادم. پنجره اندکی باز شد. همه‌چیز واضح‌تر دیده می شد. در گرگ و میش عصر چراغ‌ها تازه روشن شده بودند. نسیم خنک و ملایمی به صورتم می‌خورد، گاهی هم قطره‌ای باران روی جورابم می‌افتاد. سردرد خفیفی داشتم. مغزم به این همه اکسیژن خالص واکنش می داد.

سرم را به پنجره تکیه داده بودم و با دستگیره بازی می‌کردم. مشکلی نداشتم. فکر نمی‌کردم. قضاوت نمی‌کردم. بی‌عدالتی‌ای در کار نبود... در «لحظه» بودم. در لحظه‌ای که بوی خاک باران‌خورده و چای دارچینی مي‌داد.

 

فریدا زینالی، 16ساله

خبرنگار افتخاري از تبریز

تصويرگري: نرگس خورشيدي،

 14ساله، خبرنگار افتخاري از خرم‌آباد