نه صدايي از رود درميآمد و نه كسي آواز ميخواند. گاهي بچهاي بلند بلند داد ميزد و بهانه ميگرفت، يا پيرمردي لخلخكنان قدمهاي خستهاش را روي زمين ميكشيد و عبور ميكرد. ديگر چيزي نبود جز سكوتي سنگين و هوهوي باد. مرد پرسيد: «چرا حالا اومديد اصفهان؟» روي رود تا آنجا كه پيدا بود، لكههاي آب مانده بود و كلاغها جشن ماهي مرده گرفته بودند. آنقدر زياد بودند كه انگار بستري سياه روي كف خاكي زايندهرود گستردهاند؛ صدايشان تيز و كوتاه ميآمد.
گفت:« بهار كه ميشود صداي رودخانه دوباره همه جا را پر ميكند. قلب شهر به تپش ميافتد. در شهر كه راه بروي ميبيني لبخند روي صورت همه نشسته است. جوانترها در حاشيه رود، عكس يادگاري ميگيرند. مرد تيرانداز بادكنكهاي رنگي را كنار لبه سنگي ميچيند و صداي خنده بچهها ميآيد و صداي دويدنشان در آن باريكه راه. اينجا زير پل خواجو، توي تمام قابها را آدمهاي خنداني پر ميكنند كه چاي ميخورند و تخمه ميشكنند و به صداي رود و مردماني كه ميخوانند گوش ميكنند. به جاي اين سوز سرد، خنكاي نسيم هست و بوي شكوفهها. بايد بهار برگرديد. قول ميدهيد؟»