ميتوانستم ساعتها تنها بمانم، تلفني را جواب ندهم و كتابها را چندصفحهاي ورق بزنم و بگذارم روي كتابهاي تپهشده قبلي و كتاب بعدي را شروع كنم. ميتوانستم تا اذان صبح بيدار بمانم و راديو گوش كنم و با مجلههاي نيمهخوانده، نقطهنقطه اتاقم را مينگذاري كنم. روزهاي تعطيل ميتوانستم هر وقت دلم ميخواهد پتو را بكشم روي سرم و تا لنگ ظهر بخوابم. جورابها، روزنامهها، تيشرتها، كاغذهاي يادداشت، ظرفهاي تخمه و شارژرها اجازه داشتند در خانه جولان بدهند و رخوت من در مرتبنكردن اتاق، در آنها هم تكثير شود.
5 ماه و 29روز پيش زلزله آمد. ازدواج كردم و من و جورابها و كتابها و تخمهها از مجردي درآمديم. حالا من مسئول بينظميهاي خانه هستم و كاغذها و مجلهها و لباسهايم، هووهاي او. گاهي در سكوت محض خانه، آژير قرمزي ميكشد كه نشانه رويت يكي از هووهايش است. يكي از آن نامرتبيهايي كه هميشه پشتبند اطلاع از آن ميگويم: «درستش ميكنم». و او هر بار تكرار ميكند «پس دقيقاً كي؟» به اين ترتيب آيين حوصلهسربر و تمامنشدني خانهتكاني به جاي اسفندماه، در تكتك پنجشنبه- جمعههاي سال، با شكوهي خاص و با نظارت دقيق همسرجان برگزار ميشود. مراحل برگزاري هم با كنايههاي قبل از روز شروع آئين كليد ميخورد. با كنايهزدن درباره اينكه «هر روز ميگي فردا»، «والا منم سركار ميرم اما ظرفها رو ميشورم» و «اين هفته يه جارو هم نزدي».
نميدانم چرا مقاومتهاي تكراري من درباره اينكه «بلد نيستم» هيچوقت افاقه نميكند و هر بار مجبورم ضمن غرغرهايي زير لب، رسيدگي به هووهاي او را شروع كنم. ولي انصافا كارگر بداخلاقي نيستم و سركارگرم هم سخت نميگيرد. او كارها را فهرست ميكند و من بعد از گردگيري و جارو كردن و خودش بعد از شستن ظرفها و جمعوجور كردن خانه، كنار كارهاي انجامشده تيك ميزنيم؛ تيكهايي كه جايزه زياد شدنشان معمولا غذايي خوشمزه است و از مرحله جنگ و صدور قطعنامه عليه هم، اواخر ماجرا به توافقي دوجانبه و برد- برد ميرسيم.
راستش را بخواهيد، حتي اگر مخالف تقسيم كلاسيك كارهاي مشترك به «كارهاي خانه» و «كارهاي بيرون» باشيم هم در عمل درنهايت با مرزهاي مبهمي اين اتفاق ميافتد. من فقط تلاش ميكنم عليه تنبليام شورش كنم و پا بگذارم به منطقه ناامن و خستهكننده خانهتكاني كه اسمش زيادي وحشتناك است. امسال براي نخستين بار رسيدهام به خانهتكاني اما آنقدر همهچيز هنوز زيادي نو و كارنكرده و تميز است كه خيلي كار عجيب و غريبي نداريم اما تقريبا از 9بهمن همسرم شروع كرده است به بهصدا درآوردن طبل جنگ. از صبح ناشتا تا وقتي پلكهايم سنگين ميشود زير گوشم ميخواند «اتاق كارت رو امروز مرتب ميكني؟»، «اين كتاب و مجلههاي اضافي رو كجا بذاريم آخه؟»، «بالاي كمد بهنظرت نامرتب نيست؟» و من خودم را سربازي ميبينم كه از زير رگبار سنگين سلاحهاي دشمن ميگذرم و خودم را به حاشيه امن نوروز ميرسانم؛ به جبهه خوديهايي كه تا لنگ ظهر زير پتو سنگر ميگيرند.