دستمال ميكشم روي قاب طلايي و شيشهاي كه همه اين سالها، قفسِ بانوي روي ديوار بوده است. چشمهايش هميشه غمگين است. زير لب ميگويم: بهار نزديك است...
توي ذهنم دنبال شعري ميگردم تا زمزمه كنم؛ شعري كه بهار داشته باشد و عيد. اما صداي زنگ در، من را از دنياي شعرهاي توي ذهنم، پرت ميكند بيرون. سلانهسلانه راه ميافتم سمت دربازكن؛ چشمهاي درشت پسركي 12-10 ساله در صفحه شيشهاي آن پيداست. ميگويد: «بهار آمد» بخوانم؟
نوروزيخوان است. ميگويم: بخوان...
چادر و كيف پولم را برميدارم و از پلهها ميروم پايين. در را كه باز ميكنم، ميبينم همراه پسرك كمسن و سالتر از خودش ايستاده است و نگاهم ميكند. ميگويم: بخوان ديگر.
جواب ميدهد: خواندم كه...
لبخند ميزنم: من كه نشنيدم.
و او ميخواند: بهار آمد، بهار آمد، خوش آمد...
صدايش ميدود درون خانه و انگار بهار، دامنكشان از پلهها، ميرود بالا.
پولشان را كه ميگيرند، دواندوان ميروند تا زنگ خانه همسايه را بهصدا درآورند.
و من اما در خيالم روانه سرزمين گذشتههاي نهچندان دورميشوم. روزگاري كه بهار از پشت پرچين حياط خانه گيلانيها سرك ميكشيد و زن و مرد و كوچك و بزرگ با حال و هواي نزديك بودن نوروز، آخرين روزهاي زمستان را سپري ميكردند؛ همان وقت بود كه نوروزيخوانها از راه ميرسيدند و خانه به خانه، نويد آمدن بهار و مدح اولياي دين و دعاي خير خويش را در تار و پود اشعار و سازشان روايت ميكردند. صاحبخانه هم قدم آنها را به فال نيك ميگرفت و با اهداي مقداري برنج يا چند عدد تخممرغ، شكر، چاي يا پول آنها را راهي ميكرد.
آواي پسرك هنوز در گوشم است كه باز ميگردم تا كار نيمهتمام را به سرانجام برسانم. دستمال گل صورتي را ميكشم روي تابلو و زير لب زمزمه ميكنم: بهار آمد، بهار آمد، خوش آمد...
باور نميكنم اما گويا غم از چشمان بانوي روي ديوار رخت بربسته است.