امسال اما تصمیم بهتري دارم. تصمیمي که برای انجامش لازم نیست دست و پایم را گم کنم. فقط باید بلد باشم از هر کجای زندگی که هستم، بایستم و به تکتک لبخندهایی که به من میگویند عجله نکن؛ بگویم چشم.
لبخند اول، لبخند خورشید است. لبخند پنجرهای که نور را روی اسلیمیهای فرش اتاقم میریزد. باید دنیا را آینهکاری کنم. قلکم را بردارم و سکهي خورشید تویش بریزم. باید خورشید را ذخیره کنم برای روز مبادا.
لبخند دوم، لبخند اسفند است. اسفندی که مثل داستانهای باورنکردنی میماند. مثل اولین نقطههای سبزی که روی صورت درخت چنار جوانه میزند. باید کمی درخت بوده باشی که لبخند اسفند را بشناسی. لبخند اسفند یعنی همان نقطههای سبز که روزهای بعد میشوند برگهای پهن بهاری.
لبخند سوم، لبخند کبوترهاست. خدا که پرندهها را آفرید، کوچ را هم آفرید. و از آن زمان، آنها را تماشا ميكند؛ وقتي که ميروند و هنگامي كه برمیگردند. اما در بازگشت آنها، چیزی کم بود. شوق را آفرید. اما کافی نبود. خدا برای پرندهها و لحظهی عزیمت آنها و دانههای دم ایوان، صدا را آفرید؛ صدای آواز بهاری.
لبخند چهارم، لبخند آب است. آب اگر نبود خورشید نمیدانست برفهای زمستانه را چهکار کند. زمین جریان نمیگرفت و شاید همهچیز یکجا یخ میزد. من لبخند آب را میدانم. لبخند لحظهای را که از من میخواهد چترم را ببندم و زیر غرش ابرها پايكوبي كنم. من این را میدانم. این را میفهمم.
لبخند پنجم، لبخند سفر است. لبخند جادههای پیچدرپیچ و بالا و پایین شده. من از تنهایی یک تونل بزرگ میشناسم که چکهچکه از سقف سنگیاش آب میچکد. لبخند سفر یعنی لحظهی روشنِ در آمدن از تونل. یعنی یکدفعه دنیا را دیدن.
لبخند ششم، لبخند نسیم است. اما نسیم را که نمیشود دید یا نمیشود توی چمدانی فشرده کرد و برد. نسیم یعنی همیشه حاضر بودن. یعنی رفیق قاصدک شدن. یعنی موسیقی لای موهای بید.
اما لبخند هفتم... راستی لبخند هفتم کجاست؟
نکند نقاشی لبهای تو باشد وقتی حرفی نمیزنی، اما تو را میشنوم.
اجازه بده این دفعه دیگر دست و پایم را گم کنم. قول میدهم هول بشوم، اما عجله نکنم.