همین که به خانه رسید، همسرش را صدا زد: «عزیزخانم، اون قیچی باغبونی من رو میدی؟ بايد برم درختهای حیاط رو هرس کنم.»
عزیزخانم از خدایش بود. چون دیگر سنی ازش گذشته بود و نمیتوانست هر روز حیاط را جارو بزند. درِ صندوق چوبی را باز کرد و قیچی باغبانی را درآورد. چشمش به چيزي افتاد كه چراغي را در ذهنش روشن كرد. با خودش گفت: «بهتره سماور زغالی رو از صندوق دربیارم و به یاد قدیم، چایی زغالي درست کنم. هم خونه گرم میشه، هم آقاعزیز خوشش میآد.»
* * *
باد پاییزی دستبردار نبود. به همهجا سرک میکشید. از در میآمد تو و از بین پردهها دور میزد و از لای پنجره بیرون میرفت. صدای بههمکوبیدن در به اضافهی غلغل سماور زغالی همهجا را پر کرده بود.
عزیزخانم مشغول پختن شام بود. بعضی وقتها هم پرده را کنار میزد و حیاط را نگاه میکرد. کف حیاط پر شده بود از شاخههای بریدهشدهی درختهاي انگور و سیب.
قوری را برداشت و توی استکانهای کمرباریک دوتا چای ریخت. قندان را کنارشان گذاشت تا با آقاعزیز توی حیاط چای بخورند. یکدفعه صدای محكم بهزمين خوردن كسي يا چيزي را شنید. ترسید. سینی را روی صندوقچه گذاشت و به طرف پنجره دوید.
- وای، خدا مرگم بده، آقاعزیز چی شده؟
دودستي محکم بر سرش کوبید و به طرف کوچه دوید. نمیدانست کجا برود و چهکار کند. زبانش بند آمده بود. تنها كسي كه توي كوچه ديد، پسر همسایه بود كه داشت با توپ بازی میکرد.
- پِپِپسرم، مامانت خونهست؟ آآآقاعزیز... آقاعزیز...
مثل اینکه زن همسایه پشت در بود. فوری در را باز کرد.
- چی شده عزیزخانم؟ آقاعزیز طوری شده؟
- آقاعزیز از بالاي درخت افتاده.
زن همسایه معطل نکرد. فوری به اورژانس زنگ زد.
* * *
صدای آژیر آمبولانس عزیزخانم را آرام کرد. بیچاره هی به پاهایش میکوبید و گریه میکرد.
تكنيسين اورژانس آقاعزیز را معاینه کرد و گفت: «احتمالاً دست چپش و پای راستش شکسته.»
پسر همسایه با این حرف، رو به مامانش گفت: «یعنی ضربدری شده؟»
مامان چپچپ نگاهش كرد و گفت: «پسرهی دیوونه. جدول ضرب رو یاد نمیگیری، اما همهچی رو ضرب میبینی؟»
عزیزخانم این حرف را شنید، ولي چیزی نگفت. تمام حواسش پيش شوهرش بود و نگران دست و پاي شكستهاش. آقا عزيز را روي برانكارد خواباندند و به بیمارستان بردند.
چند روز بعد پیرمرد با دست و پای گچگرفته به خانه آمد. عزیزخانم خوشحال بود كه شوهرش زنده است و اتفاق بدتري نيفتاده. همسایهها به عيادت آقاعزیز میآمدند. پسر و مادرش هم برای آقاعزیز موز آوردند.
عزیزخانم به پسر گفت: «علی، بالامجان! میخوام بهخاطر زحمتي كه بهتون دادم، جدول ضرب یادت بدم.»
* * *
پسر هرروز به خانهی عزیزخانم میرفت و روی دست و پای گچگرفتهی آقاعزیز جدول ضرب یاد میگرفت.
عزیزخانم میگفت: «من جدول ضرب رو با کتک یاد نگرفتم. آخر سر معلم با طنابزدن ضرب را یادم داد.»
پسر خیلی دیر یاد گرفت، ولی حس ميكرد برای همیشه جدول ضرب یادش مانده.
* * *
آقاعزیز یکهو تب كرد و حالش بد شد. دوباره عزيزخانم سرگردان شد و دوباره پدر و مادر پسر، او را به بیمارستان بردند. دکترها برایش دارو نوشتند و گفتند بايد توي خانه استراحت كند.
آقاعزیز خیلی لاغر شده بود. تبش پایین نميآمد. عزیزخانم حوصله نداشت. یک هفته بیشتر به عید نمانده بود. بیچاره اصلاً یادش نبود. صدای گریهی پسر همسایه سکوت خانه را شکست. عزیزخانم با دستمال سفید خیس هی دست و پای آقاعزیز را پاشویه میکرد.
از صدای پسر همسایه، عزیزخانم نگران شد. پرده را کنار زد. پسر توی حیاط پاهایش را زمین میکوبید.
- علی، بالامجان! چی شده؟ چرا گریه میکنی پسرم؟
- هیچی عزیزخانم، مامانم نمیذاره ترقه بترکونم. میگه آقاعزیز مریضه. زشته. گناه داره.
عزیزخانم یادش افتاد عصر آخرین سهشنبهي سال يا شب چهارشنبهسوری است. یک لحظه برگشت و به آقاعزیز نگاه کرد. درست چهل و یک سال پیش بهخاطر چهارشنبهسوری آقاعزیز او را دیده و از مادرش خواستگاری کرده بود. بياختيار آه كشيد: «هی، چه زود گذشت.» بعد فكري كرد و گفت: «علی، بالامجان! بیا خونهی ما کارت دارم. به مامان و بابا هم بگو بیان.»و پنجره را بست.
آقاعزیز باز تب داشت. دوباره او را پاشویه کرد. پسرک دوبار زنگ در را فشار داد. عزیزخانم لنگانلنگان به سمت در رفت.
- سلام پسر خوب. اینکه گریه نداره. از قدیم چهارشنبهسوری یکی از روزهای آرزوی ما بود. چون تو این روز نیت میکنی، از رو آتیش میپری، آرزوهات برآورده میشه. الآن کاری میکنم که به همه خوش بگذره.
شاخههایی که آقاعزیز در پاییز هرس کرده بود، وسط باغچهی حیاط روی هم کوپ شده بود.
عزیزخانم کبریت و نفت را برداشت و از پنجرهی حیاط پدر و مادر علی را صدا زد.
- اکرم خانوم، امروز سالگرد ازدواج من و آقاعزیزه. میخوام امروز رو با هم خوش بگذرونيم.
بچههای محل به اضافهی علی و پدر و مادرش توی حیاط از شاخههای وسط باغچه آتش بزرگي روشن کردند. عزیزخانم برای هرکسی که از روي آتش ميپريد، اسفند توی آتش میریخت. یادش افتاد سالها پیش نیت کرد بخت خوبی برایش باز شود و از آتش يكمتر بالاتر پرید. همه خندیدند. آقاعزیز بهخاطر این زرنگیاش او را پسندید.
همسایهها يكييكي برای سلامتی آقاعزیز از روي آتش پریدند.
لابهلای جشن چهارشنبهسوری، عزیزخانم چندینبار به آقاعزیز سر زد و یکبار هم به نیت شفای او از آتش پرید.
آخرینبار که به سراغش رفت، پیشانی آقاعزیز کاملاً سرد شده بود.
تصويرگري: ليدا معتمد