تاریخ انتشار: ۱۰ فروردین ۱۳۹۶ - ۲۳:۰۵

داستان > پری رضوی: بیست و نه روز از پاییز گذشته بود. آقاعزیز با عصای چوبی‏اش توی کوچه راه می‏رفت. برگ‌‏های پاییزی روی زمین، فرش زرد و نارنجی درست کرده بود. روی کلاه پیرمرد هم چند برگ نشسته بود. با خودش گفت: «بهتره درخت‌های حیاط رو هرس کنم.»

همین که به خانه رسید، همسرش را صدا زد: «عزیزخانم، اون قیچی باغبونی من رو می‏‌دی؟ بايد برم درخت‌های حیاط رو هرس کنم.»

عزیزخانم از خدایش بود. چون دیگر سنی ازش گذشته بود و نمی‌‏توانست هر روز حیاط را جارو بزند. درِ صندوق چوبی را باز کرد و قیچی باغبانی را درآورد. چشمش به چيزي افتاد كه چراغي را در ذهنش روشن كرد. با خودش گفت: «بهتره سماور زغالی رو از صندوق دربیارم و به یاد قدیم، چایی زغالي درست کنم. هم خونه گرم می‏‌شه، هم آقاعزیز خوشش می‌آد.»

* * *

باد پاییزی دست‌بردار نبود. به همه‌جا سرک می‏‌کشید. از در می‏‌آمد تو و از بین پرده‏‌ها دور می‏‌زد و از لای پنجره بیرون می‏‌رفت. صدای به‌هم‌کوبیدن در به اضافه‏‌ی غل‌غل سماور زغالی همه‌جا را پر کرده بود.

عزیزخانم مشغول پختن شام بود. بعضی وقت‏‌ها هم پرده را کنار می‏‌زد و حیاط را نگاه می‏‌کرد. کف حیاط پر شده بود از شاخه‏‌های بریده‌شده‏‌ی درخت‌هاي انگور و سیب.

قوری را برداشت و توی استکان‏‌های کمرباریک دوتا چای ریخت. قندان را کنارشان گذاشت تا با آقاعزیز توی حیاط چای بخورند. یک‏‌دفعه صدای محكم به‌زمين خوردن كسي يا چيزي را شنید. ترسید. سینی را روی صندوقچه گذاشت و به طرف پنجره دوید.

- وای، خدا مرگم بده، آقاعزیز چی شده؟

دودستي محکم بر سرش کوبید و به طرف کوچه دوید. نمی‏‌دانست کجا برود و چه‌کار کند. زبانش بند آمده بود. تنها كسي كه توي كوچه ديد، پسر همسایه بود كه داشت با توپ بازی می‌‏کرد.

- پِ‌پِ‌پسرم، مامانت خونه‌ست؟ آآآقاعزیز... آقاعزیز...

مثل این‌که زن همسایه پشت در بود. فوری در را باز کرد.

- چی شده عزیزخانم؟ آقاعزیز طوری شده؟

- آقاعزیز از بالاي درخت افتاده.

زن همسایه معطل نکرد. فوری به اورژانس زنگ زد.

* * *

صدای آژیر آمبولانس عزیزخانم را آرام کرد. بیچاره هی به پاهایش می‌‏کوبید و گریه می‏‌کرد.

تكنيسين اورژانس آقاعزیز را معاینه کرد و گفت: «احتمالاً دست چپش و پای راستش شکسته.»

پسر همسایه با این حرف، رو به مامانش گفت: «یعنی ضربدری شده؟»

مامان چپ‌چپ نگاهش كرد و گفت: «پسره‏‌ی دیوونه. جدول ضرب رو یاد نمی‏‌گیری، اما همه‌چی رو ضرب می‏‌بینی؟»

عزیزخانم این حرف را شنید، ولي چیزی نگفت. تمام حواسش پيش شوهرش بود و نگران دست و پاي شكسته‌اش. آقا عزيز را روي برانكارد خواباندند و به بیمارستان بردند.

چند روز بعد پیرمرد با دست و پای گچ‌گرفته به خانه آمد. عزیزخانم خوشحال بود كه شوهرش زنده است و اتفاق بدتري نيفتاده. همسایه‌‏ها به عيادت آقاعزیز می‏‌آمدند. پسر و مادرش هم برای آقاعزیز موز آوردند.

عزیزخانم به پسر گفت: «علی، بالام‌جان! می‏‌خوام به‌خاطر زحمتي كه بهتون دادم، جدول ضرب یادت بدم.»

* * *

پسر هرروز به خانه‏‌ی عزیزخانم می‏‌رفت و روی دست و پای گچ‌گرفته‏‌ی آقاعزیز جدول ضرب یاد می‏‌گرفت.

عزیزخانم می‌‏گفت: «من جدول ضرب رو با کتک یاد نگرفتم. آخر سر معلم با طناب‌زدن ضرب را یادم داد.»

 پسر خیلی دیر یاد گرفت، ولی حس مي‌كرد برای همیشه جدول ضرب یادش مانده.

* * *

آقاعزیز یک‌هو تب كرد و حالش بد شد. دوباره عزيزخانم سرگردان شد و دوباره پدر و مادر پسر، او را به بیمارستان بردند. دکترها برایش دارو نوشتند و گفتند بايد توي خانه استراحت كند.

آقاعزیز خیلی لاغر شده بود. تبش پایین نمي‌آمد. عزیزخانم حوصله نداشت. یک هفته بیش‌تر به عید نمانده بود. بیچاره اصلاً یادش نبود. صدای گریه‏‌ی پسر همسایه سکوت خانه را شکست. عزیزخانم با دستمال سفید خیس هی دست و پای آقاعزیز را پاشویه می‏‌کرد.

از صدای پسر همسایه، عزیزخانم نگران شد. پرده را کنار زد. پسر توی حیاط پاهایش را زمین می‏‌کوبید.

- علی، بالام‌جان! چی شده؟ چرا گریه می‏‌کنی پسرم؟

- هیچی عزیزخانم، مامانم نمی‏‌ذاره ترقه بترکونم. می‏‌گه آقاعزیز مریضه. زشته. گناه داره.

عزیزخانم یادش افتاد عصر آخرین سه‌شنبه‌ي سال يا شب چهارشنبه‏‌سوری است. یک لحظه برگشت و به آقاعزیز نگاه کرد. درست چهل و یک سال پیش به‌خاطر چهارشنبه‌سوری آقاعزیز او را دیده و از مادرش خواستگاری کرده بود. بي‌اختيار آه كشيد: «هی، چه زود گذشت.» بعد فكري كرد و گفت: «علی، بالام‌جان! بیا خونه‏‌ی ما کارت دارم. به مامان و بابا هم بگو بیان.»و پنجره را بست.

آقاعزیز باز تب داشت. دوباره او را پاشویه کرد. پسرک دوبار زنگ در را فشار داد. عزیزخانم لنگان‏‌لنگان به سمت در رفت.

- سلام پسر خوب. این‌که گریه نداره. از قدیم چهارشنبه‌سوری یکی از روزهای آرزوی ما بود. چون تو این روز نیت می‏‌کنی، از رو آتیش می‏‌پری، آرزوهات برآورده می‌‏شه. الآن کاری می‏‌کنم که به همه خوش بگذره.

شاخه‏‌هایی که آقاعزیز در پاییز هرس کرده بود، وسط باغچه‏‌ی حیاط روی هم کوپ شده بود.

عزیزخانم کبریت و نفت را برداشت و از پنجره‏‌ی حیاط پدر و مادر علی را صدا زد.

- اکرم خانوم، امروز سالگرد ازدواج من و آقاعزیزه. می‏‌خوام امروز رو با هم خوش بگذرونيم.

بچه‏‌های محل به اضافه‏‌ی علی و پدر و مادرش توی حیاط از شاخه‏‌های وسط باغچه آتش بزرگي روشن کردند. عزیزخانم برای هرکسی که از روي آتش مي‌پريد، اسفند توی آتش می‏‌ریخت. یادش افتاد سال‌ها پیش نیت کرد بخت خوبی برایش باز شود و از آتش يك‌متر بالاتر پرید. همه خندیدند. آقاعزیز به‌خاطر این زرنگی‏اش او را پسندید.

همسایه‏‌ها يكي‌يكي برای سلامتی آقاعزیز از روي آتش پریدند.

لابه‌‏لای جشن چهارشنبه‌سوری، عزیزخانم چندین‌بار به آقاعزیز سر زد و یک‏بار هم به نیت شفای او از آتش پرید.

آخرین‌بار که به سراغش رفت، پیشانی آقاعزیز کاملاً سرد شده بود.

 

تصويرگري: ليدا معتمد