همه بيحال و بيرمق بودند. نشسته بودند دور اتاق و به عكسهاي علي نگاه ميكردند. دائم خاطرات علي در ذهنشان بالا و پايين ميشد. كسي حرف نميزد. مگر وقتي كه آشناها و همسايهها براي تسلي دادن ميآمدند و مينشستند. هركدام پراز خاطرههاي خير و نيك از علي بودند. فرنگخانم، آرام چادرش را روي سرش كشيد و زير لب گفت: «قربانت بروم مادر. عليجانم! فداي قد و بالاي رشيدت! كجايي مادرم؟» آرام مويه ميكرد. ملاحظه حاجي را داشت.
تلفن بارديگر زنگ زد. پشت سر هم. حاج غلامرضا، پدر علي، بلند شد. گوشي را برداشت: بفرماييد! خانمي از پشت خط گفت: «بچههاي عليآقا ميخواهند پدرشان را ببينند و او را به مهماني افطار دعوت كنند». حاجي مات و مبهوت شد. خدايا! بچههاي علي؟ عرق روي پيشاني حاجي نشست. نميدانست چه بگويد؟ همه متوجه حالش شده بودند و منتظر بودند چيزي بگويد. حاجي با صدايي كه به وضوح ميلرزيد گفت: «عليآقا چند روز است كه شهيد شده... ولي علي كه زن و بچه نداشت. شما چي ميگيد؟ از كجا زنگ ميزنيد؟» اين جمله حاجي همه را پاي تلفن كشاند. علي كارهايي كه بقيه نميدانستند زياد كرده بود.
همهاش خير و نيك كه نميخواست كسي بداند. اما ديگر همه ميدانستند او زن و بچه نداشت. خانمي كه پشت خط بود با بهت و گريه گفت: «8سالي ميشود كه عليآقا سرپرستي 3 بچه يتيم را از كميته امداد برعهده گرفته است. حالا ميخواستيم او را براي مراسم افطاري دعوت كنيم». غوغايي در خانه بهپا شد. حاجي دستش را به زانو گرفت و نشست: «قربان معرفت و جوانمرديات برم بابا!» علي از سن 21سالگي همه داشتههايش را خرج 3 بچه يتيم كرده بود. بيآنكه كسي بداند.
نام يكي از بچهها علياصغر بود. انس عجيبي با علي داشت. آخر هفتهها چشمش به در بود كه عموعلي بيايد و او را به گردش ببرد. حالا ديگر علي رفته بود و علياصغر روزها بود كه بيقراري ميكرد. همه بعد از شهادتش، تازه فهميدند كه علي از كميته امداد خواسته بوده كفالت بچه كوچكي به نام علياصغر را به او بدهند. از قضا نوزاد كوچكي به نام علياصغر كه در نخستين روزهاي تولدش يتيم شده بود، كفالتش بر عهده علي قرار ميگيرد. حمايت علي از علياصغر كوچك فقط حمايت مالي نبود. او دوست و برادر علياصغر شده بود. وقتي خبر شهادت علي را به علياصغر دادند، بچه يك هفته از خواب و خوراك افتاد. اشكهاي علياصغر در مراسم چهلم شهادت علي بود كه آتش به جان همه انداخت. بعد از شهادت علي، حاجي كفالت بچهها را برعهده گرفت تا راه علي ناتمام نماند. آن بچهها ديگر شده بودند بچههاي حاجي و فرنگخانم. يك روز حاجي با دوچرخه آمد خانه. گفت: «اين را براي علياصغر گرفتم». علياصغر دوچرخه را كه ديد بلند بلند شروع به گريه كرد. وسط گريهاش تعريف كرد كه علي از او خواسته بوده با نيت پاك كودكانهاش برايش دعا كند كه شهيد شود و قول داده بود اگر دعاي علياصغر برآورده شود برايش دوچرخه بخرد. علياصغر از او پرسيده بود: «اگه شهيد بشي چطوري برام دوچرخه ميخري؟» علي خنديده بود و گفته بود: «تو دعا كن من شهيد بشم، مطمئن باش برات دوچرخه ميخرم...».