پرسيدم چيزي شده؟ ميخواست همهچيز را عادي جلوه بدهد، اما با اين وضع صورت و چشم، كار محالي بود. وقتي اصرار من را ديد ماجرا را تعريف كرد.
«موضوع پايان نامهام به مشكل خورده، آزمايشها به نتيجه نميرسد و سفارش نمونهها هم در گمرك با مشكل روبهرو شده است. فرصت دفاع پايان نامهام رو به اتمام است و دانشگاه، من را جريمه كرده است. همزمان بهخاطر اتمام سنوات تحصيل، اعلام كردهاند بايد خوابگاهم را تحويل بدهم. بدتر از اينها، 6ماه آزگار است درگير خواستگاري از يكي هستم. همه مراحل را طي كرده و قرار و مدارها را نهايي كردهايم. حالا ديروز پدر دختر زنگ زده و ميگويد با اين ازدواج مخالف است. حالا ماندهام با اين همه بدبختي چه كنم. كارم شده گريه و غصه خوردن!».
گفتم كاش من به جاي خداي تو بودم! تا اين را گفتم برق از چشمانش پريد. با تلخي نگاهم كرد و پرسيد: اين چه حرف نامربوطي است؟!
گفتم: چيز بدي نگفتم، ناراحت نشو! من اگر جاي خداي تو بودم همه مشكلاتات را حل ميكردم. وقتي ميديدم اينقدر دچار رنج شدهاي دلم نميآمد بيش از اين اذيتات كنم، پس براي گرفتاريهايت فكري ميكردم.
قشنگ معلوم بود رگ غيرتش جنبيده و فضاي ذهنياش عوض شده است. با عصبانيت گفت 100سال سياه نميخواستم تو خداي من باشي! اصلا تو كي باشي كه بخواهي خدايي كني؟!
آن وقت شروع كرد 2 واحد درس خداشناسي به من دادن؛ خداي من چند ويژگي دارد كه نه تو، كه هيچكس ديگري آن را ندارد. او از همه مهربانتر است؛ او از همه بيشتر ميداند؛ او حكيم است و ميداند در درازمدت كدام كار براي بندهاش بهتر و كدام مخربتر است؛ و در كنار همه اينها او در كمال توان و اقتدار است؛ از پس هر مسئلهاي به خوبي برميآيد.
اين حرفها را كه زد خودش آرام شد، انگار داشت براي خودش سخنراني ميكرد. با همين سطح از خداشناسي، حالش خوب شد، آرام شد و براي حل مشكلات، نيرو گرفت.ماه بعد زنگ زد. ميخنديد. گفت هر سه تا مشكلم حل شده. خداي خوبي داريم!