همه محل ميدانستند آقاي رئوف وقت نماز 20دقيقه تعطيلميكند تا سوار موتورش بشود و برسد به مسجد محله. يكي، دو بار مشتريها ديده بودند كه مادرش سر بزنگاه رسيده و كلي با او دعوا كرده كه چرا در مغازه را بسته و توي مغازه ايستاده است به نماز، هيچ هم ملاحظه حضور مشتريها را نكرده. آنها هاج واج نگاه كردهاند كه مگر نماز خواندن توي مغازه بد است كه حاج خانمگفته «من اسمت رو نذاشتم محمدتقي كه تو مغازه نماز بخوني»! بعد اما وقتي آقاي رئوف سرش را روي شانه كج ميكرد و با لبخند گوشه لب ميگفت:«مادرم ميگه نمازت رو برو مسجد بخون»زير لب ميگفتند: آها، و سري تكان ميدادند و خريدهايشان را برميداشتند.
آخر هرماه حاج خانم ميآمد مغازه تا سهم ارزاق را بگيرد براي نيازمندهايي كه در و همسايه سفارششان را كرده بودند، البته كه اين غير از تلفنهاي گاه و بيگاه حاج خانم بود كه زنگ ميزد و ميگفت «خانم فلاني ميآد و خريد ميكنه، ازش پول نگير.» حتي ميگفت :«فلان مقدار هم پول دستي بده، با هم حساب ميكنيم». بعد منظورش از حساب ميكنيم اين بود كه من برايت خيلي دعا ميكنم پسرم و انشاءالله كه دست به خاكستر ميزني طلا بشود. آن روز من رفته بودم حبوبات بخرم كه يكباره حاج خانم آمد و دست گذاشت به چارچوب مغازه و گفت آقا خدا خيرت بده يه كمكي به من بكن! من هنوز ميخواستم سلام كنم كه يكي از مشتريها نگاه كرد به خانم ميانسالي كه ايستاده بود در چارچوب مغازه و گفت: «خانم مگه شما چه مشكلي؟ داريد خب بريد كار كنيد!» من از خنده ريسه رفته بودم كه آقاي رئوف نخودي خنديد و محكم گفت: «مغازه متعلق بهخودتونه حاج خانم!» بعد هم نگاهي به مشتري انداخت و گفت: «مادرم هستند».
كوچك بودم اما نه آنقدر كه اين چيزها يادم نباشد. يادم هست وقت به دنيا آمدن او، خواهرها هركدام براي نوزاد تازه اسم انتخاب كرده بودند ولي مسئله اينجا بود كه حاجخانم روي اسم او با خودش به توافق رسيده بود و ميخواست اسمش محمدتقي باشد. يادم هست اكثريث قاطع خانواده با اين اسم مخالف بودند. بيشتر به اين دليل كه آن روزها سريالي از تلويزيون پخش شده بود به نام آينه عبرت و يكي از بازيگرهاي نقش منفي فيلم چنين اسمي داشت. من آن وقتها خيلي كوچك بودم اما حتي تحليل من هم اين بود كه فضاي جامعه براي اين نامگذاري مناسب نيست و ميدانستم خواهرها از مسخره شدن برادرشان ميترسند.
ميدانم كه خيلي سعي كردند مادر راضي بشود اسم او را محمدجواد بگذارد كه هم قشنگ است و هم ارادتش را به امام نهم ميرساند، مادر ولي زير بار نرفته بود وگفته بود: «من با شنيدن نام محمدتقي ياد علامه محمدتقي جعفري ميافتم. شما هم برويد خودتان را اصلاح كنيد. تازه آقاي بهجت هم اسمشان محمدتقي است!». اينكه آقاي رئوف كتاب هم زياد ميخواند با يك نگاه سرسري ميشد فهميد. لاي سررسيدهاي تاريخ گذشتهاي كه شده بود حساب دفتري اهالي محل، هم كتاب مفتاح الحيات بود هم مردي در تبعيد ابدي، كتاب دا هم با آن جلد قرمزش قشنگ به چشم ميآمد. صبحها وقت خريدن شير و وسايل صبحانه هميشه قرآن روي ميزش باز بود تا يك صفحه قرآن هر روزهاش كه سفارش مادرش بود، ترك نشود.
من روايتهاي زيادي از برخوردهاي آقاي رئوف و مشتريها و بيشتر از همه با خواهرانش شنيدم، آنقدري كه خيلي محكم و قاطع ايمان آوردم كه آقاي رئوف اگر اسمش هر چيزي بود و محمدتقي نبود، زندگي چيزي كم داشت.