براي اينكه خواندنم با دفعه قبل كمي متفاوت باشد تصميم گرفتم از دل داستان، كليدواژههاي شخصيتي قهرمانش را از كودكي تا اوج قهرماني بيرون بكشم.
نتيجه به فهرستي از صفات آشنا و ساده تبديل شد كه بيش از حد تصورم از آن شگفتزده شدم: با مادرش رفيق بود/ به برخي دستورات مهم بياعتنا بود و آنها را براي خودش توجيه ميكرد/ در گل كوچك هرطور شده بود گل ميزد، حتي يكي!/ در هر جمعي وارد ميشد، چند دقيقه بعد با همه رفيق بود/ حوصله كلاس درس را نداشت/ رك و صريح بود/ شلختگياش ديگران را كلافه ميكرد/ رياضياش را با دعا پاس ميكرد/ گاهي تند و بيملاحظه بود/ احساساتي و حساس به ظلم/ در جواني، عشق كتابهاي پليسي را داشت/مستعد در كار با آدمهايي كه هيچكس تحملشان را نداشت/ بياستعداد در قرائت قرآن با صوت/ در يادداشتهايش خوانده بودند مدام مردد بوده كه كارش درست هست يا نه/ در جنگها هميشه نيروي آزاد بود و مسئوليت نميگرفت تا كسي به او دستور ندهد/ يكجا بند نميشد و بيقرار بود و... هرچقدر هم بگويند و بگوييم اين آدمها، آسماني و مافوق بشر بودند و دست ما بهشان نميرسد، خودشان ميزنند زير كاسه و كوزه تمام اين حرفها و ما را، اگر فقط ته دل و نوك سوزن از ارادهمان با آنها باشد، ميگيرند و تا ديدن تصوير واقعي خودشان ميبرند. شهدايي كه رفتارهاي خارق العادهاي داشتند و بهمعناي واقعي كلمه خاص بودهاند، اكثريت اين جماعت را تشكيل نميدهند. بيشترشان آدمهايي با حداقل ويژگيهاي بارز بودند و مزيت رقابتيشان تنها نگاهي بوده كه به انتهاي راه دوخته بودند.
آنقدر در اين عمر كوتاه، آدم عادي شبيه بهخودم و اطرافيان در زندگينامه شهدا ديدهام كه باورم شده با همه تفاوتهايي كه در فضاي اجتماعي و ابعاد شخصيتيمان با آنها داريم، به مقصدي كه رسيدهاند خواهيم رسيد؛ اگر قله بزرگي را در زندگي نشانه بگيريم و خواسته فتح آن را به فهرست كليدواژههاي شخصيتيمان اضافه كنيم.