مثل زمانی که میخواهیم مسئلهها را حل کنیم و شادی در گوشم چیزی میگوید. بعد دیگر چیزی از درس نمیفهمم. معلم چشمغره میرود و من و شادی خندههایمان را در نگاههایمان میریزیم. دلم میخواهد زندگی چیزی در گوشم زمزمه کند و من خندهام بگیرد و دیگر چیزی از روزهای بیحوصله و غمگین به یاد نیاورم.
ولولهی بهار که به دلم میافتد، بیشتر هوایی میشوم برای یک اتفاق خوب. آدم همیشه فکر میکند اتفاقهای خوب با بهار میرسند. مثل درخت رو بهروی خانه که یک روز صبح چشم باز میکنی و میبینی برگهای سبز چمنی داده است؛ آدم فکر میکند یک صبح بهاری چشمهایش را باز میکند و خودش را با چهرهای خندان در آینه میبیند. بعد حس میکند چیزی ته قلبش تکان میخورد و یادش میافتد اتفاقی خوب افتاده است.
بهار فصل خوبی برای خیالبافیهای نوجوانانه است. فکرش را بکن، همهچیز در جهان دستبهدست هم میدهند تا تو رؤیا ببافی، درختان شکوفه میدهند، هوا خوبِ خوب میشود و عطری تازه همهجا را پر میکند، گاهی باران میگیرد و لحظهای بعد خورشید رنگینکمان میسازد و در تمام این لحظهها جهان سرشار از سبزی روشن و آفتابی است.
فقط میماند چشمهایت را ببندی و شروع کنی به بافتن خیالهایت. یکی از زیر، یکی از رو. همیشه که قرار نیست لباس گرم روزهای سرد زمستان بافته شود، همیشه که یکی از زیر، یکی از رو، مخصوص قصهی لباسهای زمستانی نیست. گاهی حکایت بافتن رؤیاهاست؛ همانهایی که تا آخرین لحظهی بهار ادامه دارند.
خدای بهار، خدای عاشقی است. این همه سبزی و سرزندگی، این همه نور و شور، این همه معجزه و مهربانی. خلقت دنیایی این چنین، تنها از خدایی عاشق برمیآید.
* * *
دختر هفده سالهای را میشناسم که در بهار بیشتر از هر زمان دیگری مینویسد. برای خودش و برای تشکر از بهار. بعد نوشتههایش را بلندبلند برای خدا میخواند. او مرا یاد قصههای مادربزرگ میاندازد. یاد دخترهای نوجوان قصهها که آرزوهایشان را به آسمان میگفتند. شاید آرزوی او همین رسیدن بهار باشد که هر سال برآورده میشود. شاید او تصویری از نوجوانی خودم باشد.
داستان پسر پانزده سالهای را شنیدهام که در خیابانهای بهار قدم میزند. او فکر میکند رسیدن بهار بزرگترین اتفاق هر سال است. وقتی قدم میزند تمام آرزوهایش را به یاد میآورد و ساعتها آنها را برای خودش میبافد. بعد احساس میکند هر قدمی که در خیابان برمیدارد قدمی رو به رسیدن به آرزوهایش است. او در بهار حالش خوبِ خوبِ خوب است، چون بیشتر از هر زمان دیگری به آرزوهایش نزدیک است.
دختر دوازده سالهای را دیدهام که در بهار بیشتر از هر زمان دیگری شعر میخواند. بعد شعرهایی را که دوست دارد روی کاغذهای کوچک رنگارنگ مینویسد و زنگهای تفریح میان صفحههای کتابهای همکلاسیهایش میگذارد.
حتی یک بار دل به دریا زد و یکی از آن کاغذهای زیبا را روی میز معلم گذاشت. حالا زیباترین خاطرهی معلماش از بهار، همان شعر بیچشمداشت است. شاید آن معلم تصویری از آیندهی خودم باشد.
* * *
سهم هر کس پیش بهار محفوظ است. حتی کسی که چشمهایش را میبندد، باز هم بهار او را میبیند. برای او میبارد، رنگینکمان میسازد و جوانههای سبز بر درختانش میرویاند. حتی گاهی بهار کاغذ رنگی کوچکی وسط کتابش میگذارد که شعری زیبا بر آن نوشته شده است.
من همان نوجوان هفده سالهام که از خیالبافیهایم مینویسم و دست آخر برای خدا میخوانم. همان دختر دوازده ساله که بهار، جرئتم میشود و شعرم را به دست معلم میرسانم و بیشک خودِ خودِ نوجوان پانزده سالهای هستم که احساس میکنم در بهار میشود به برآورده شدن تمام آرزوها امید داشت.
منتظرم باران تند شود، منتظرم هوا پر از اکسیژن شود و بوی خوش آن همه جا بپیچد. پنجره را باز کنم و یادداشتم را برای خدا بخوانم و بعد تکتک آرزوهایم را به زبان بیاورم.
شاید این اتفاق همان اتفاق خوبی باشد که دلم میخواهد این روزها بیفتد؛ همان که مرا به خنده میاندازد و دیگر چیزی از سختیهایی که پشت سر گذاشتهام به یاد نخواهم آورد.