همهی آن چیزی که تو را به آن صورتک خندان توی دل آسمان وصل میکند، یک نخ نازک نامرئی است، یک نخ نازک، که تازه باد هرجور بازیاش بگیرد، به آن پیچ و تاب میدهد و بادبادک، آن صورتک خندان توی آسمان را به اینور و آنور میکشد، اما با این وجود، احساس میکنی تو هم سهمی در پرواز آزادانهی بادبادک در دل آسمان داری.
وقت بازی لبخند میزنی و احساس میکنی این تویی که در حال پرواز، در چندین متری زمین هستی، انگار میتوانی از آن بالا زمین و آدمها را، که اندازهی یک بند انگشت شدهاند ببینی، و باد در آن بالاها، نه صورتک کاغذی، بلکه پوست صورت تو را نوازش میکند. وقتی مشغول بادبادک بازی هستی، انگار سبک شدهای، درست به اندازهی همان تکهکاغذی که به انتهای نخ بستهشده و آن بالاها بازیچهی باد شده است.
و این راز بازی با بادبادکهاست.
2
همهی چیزهای این دنیا، یک روز از میان میروند. از میان رفتن، نابودشدن، یا تبدیلشدن به چیزی دیگر، قانون این دنیاست. آب بخار میشود و تبديل ميشود به ابر؛ چوب در زمین میماند و کمکم خرد میشود، از میان میرود و به زغال تبدیل میشود.
حتی پلاستیک، یکی از سختجانترین چیزهایی که در دنیا ساخته شده است هم، شاید دهها سال، بدون تغییر دوام بیاورد، اما بالأخره یک روز میرسد که آن هم تجزیه میشود و از میان میرود.
اما اگر همهی چیزهای دنیا، تابع این قانون هستند، پس ما چرا به چیزها دل میبندیم؟ چرا اینطور دلبستهی چیزهای اطرافمان میشویم؟ چرا عاشق درختی میشویم که روبهروی خانه رشد میکند؟ چهطور میتوانیم دلتنگ کبوترهایی باشیم که کمکم با شنیدن صدای پای بهار، روی درختها لانه میکنند و با هیاهویشان صبحهایمان را رنگی میکنند؟
آیا دلبستن به این چیزها، که میدانیم بهزودی از بین میروند، چیزی شبیه حماقت نیست؟ آیا بهتر نیست در خانه را ببندیم، و بیاینکه وابستهی چیزی یا کسی بشویم، روزشماری کنیم تا زمان رفتنمان از دنیا فرابرسد؟ آیا دوست نداشتن، دل نبستن، نخندیدن و محبتنکردن، منطقیتر از دوست داشتن و دلبستن نیست؟ آیا نمیشود گفت من باید به چیزی دل ببندم که در کنارم بماند، که همیشه باشد، همواره بماند و چشمم را بر روی چیزهای موقتی، فانی و در حال ببندم؟
پس چرا ما آدمها، با همهی حرفهایی که دانشمندان به ما میزنند، با همهی واقعیتهایی که روزانه تجربه میکنیم، بازهم همدیگر را، و جهانمان را دوست داریم؟ چرا برای مردن یک کبوتر بغض میکنیم و پیری یک درخت دلمان را چنگ میاندازد؟ چرا برای جهان، این جهان در حال نابودیِ ناپایدار، دل میسوزانیم؟
و این راز زندگی ما آدمهاست!
3
به نقل از اميرمؤمنان علي(ع) آوردهاند كه«جوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای، و جوری به آخرتت فکر کن که انگار یک روز بیشتر زنده نیستی». شاید عجیب باشد، اما با خواندن این جمله، یاد حال خودم، وقت بادبادک بازی افتادم! چهقدر توصیهی این جمله، شبیه حال ما وقت بادبادک بازی است:
«جوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای»، درست مثل من یا تو که روی زمین سفت ایستادهایم و به حکم قانون جاذبه، میدانیم که به زمین چسبیدهایم، همهچیز را از این پایین میبینیم، و جز روبرویمان را نمیبینیم. اسیر زمین شدهایم و خیلی توان داشته باشیم، نزدیک به نیممتر میتوانیم از زمین فاصله بگیریم، آنهم فقط برای یک لحظه، کمتر از یک ثانیه، و باز به سمت زمین سقوط میکنیم.
«جوری به آخرتت فکر که انگار یک روز بیشتر زنده نیستی»، و این میتواند حالی داشته باشد، شبیه وقتی که به بادبادکت در آن سقف آسمان نگاه میکنی، یادت میافتد که صورتکی داری در آسمان، که میتواند از زمین جدا شود، چندین و چند متر بالاتر برود، آزاد و رها با باد بازی کند.
آنوقت توی دلت روشن میشود، احساس میکنی همهچیز روی این زمین در حال نابودی نیست، احساس میکنی نه تنها روی زمین اسیر نیستی، بلکه صورتکی داری که از آن بالا میتواند به زمین نگاه کند، میتواند آن را دوست داشته باشد، میتواند برایش دل بسوزاند و مراقبش باشد.
شاید هرکدام از ما، بادبادکی داریم در دل آسمان، که با یک نخ، به این تن زمینی و نابودشدنیمان وصل شده است، شاید باید به آسمان نگاه کنیم و مراقب صورت بادبادکیمان در آن بالاها باشیم، شاید اصلاً ما، واقعیت اصلی ما، همان بادبادکی باشد که در آسمان است، شاید آن بادبادک، مهمترین ثروت ما، دلیل دلخوشی ما، و مهمترین فرق ما با همهی موجودات روی زمین است.
هرکدام از اینها که باشد، از یک چیز اطمینان دارم، و آن اینکه، بدون آن بادبادک، که از آن بالا به همهی ما زمینیها لبخند میزند، مهربانبودن، نگرانبودن و دلبستن به چیزهای این دنیا، کاری غیرمنطقی و سخت به نظر خواهد رسید.
و این میتواند راز خوشبختی ما انسانها باشد!
نظر شما