بابا گفت: «نه. سرت رو بکش کنار، دارم حقوقهاي نجومي مديرها رو نگاه ميکنم.»
مامان گفت: «خودت سرت رو بکش کنار. بذار ببينم تلفنم روي ميز نيست؟» و سرش را از توي تلفن همراه بابا بيرون کشيد و روي ميز را نگاه کرد. بعد نگاهي به دوروبر انداخت.
يکدفعه جيغ بلندي کشيد که بابا چند متر پريد بالا و رنگش مثل ماست پرچربي سفيد شد. بابا نفسش را با سروصدا بيرون داد و پرسيد: «چي شد؟ موش ديدي؟»
مامان جواب داد: «نه بابا، موش کجا بود. غذام... غذام سوخت. مگه نميبيني؟ بوش تموم اتاق رو برداشته.»
بابا هول شد: «حالا چي کار کنيم؟»
- هيچي. تو نميخواد کاري بکني. فقط كاريكن من بيام بيرون. خودم يه خاکي تو سرم ميريزم.
بابا تلفنهمراه را گذاشت روي ميز و دودستي شانههاي مامان را گرفت و او را کشيد بيرون.
مامان به اين راحتي از توي تلفن بيرون نميآمد. بابا داد زد: «بوژان، بوژان بيا کمک.»
بوژان دويد طرف بابا. بابا مامان را گرفت و بوژان بابا را. دوتايي زور زدند، اما مگر ميشد به اين راحتي مامان را از توي تلفن بيرون کشيد؟
بابا که کلافه شده بود با دلخوري گفت: «آخه چرا اينقدر توي تلفن من سرک ميکشي؟ مگه خودت تلفن نداري؟»
مامان جيغكشيد: «پس يه ساعته دارم برات قصهي حسين کرد رو تعريف ميکنم؟ ميگم تلفنم گم شده. ميفهمي؟ تلفنم گم شده. دارم دنبالش ميگردم.»
بعد چند بار بو کشيد و گفت: «آخ، آخ، آخ! يکي به داد اون غذاي بيچاره برسه. سوخت. جزغاله شد.»
بابا تلفن را ول کرد و دويد طرف اجاق گاز و آن را خاموش کرد، اما غذا سوخته بود. مامان توي تلفن بابا گير کرده بود و تلفنش را هم پيدا نکرده بود.
بوژان که قند توي دلش آب شده بود با خودش گفت : «آخ جون! امروز هم پيتزا ميخوريم!»
تصويرگري: فرينا فاضلزاد